در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | گروه تئاتر برگ درباره نمایش مده‌آی سن مدار: یادداشت فرانک حیدریان بر نمایش مده آی سن مدار به کارگردانی بورژین عبدا
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 04:37:08
یادداشت فرانک حیدریان بر نمایش مده آی سن مدار به کارگردانی بورژین عبدالرزاقی

انسان چیزی را فراموش نمی کند انسان فقط عادت می کند.

یاسون ... دیدن ادامه ›› برای یافتن پشم زرین -که طبق افسانه های یونان توانایی زنده کردن انسان را دارد- به کولخیس آمد. مده آ که جادوگر بود عاشق اش شد و او را در انجام شرط های سخت پدر و سرانجام ربودن پشم زرین یاری داد. بعد از بدست آوردن پشم زرین، با هم و به همراه برادر کوچکتر مده آ سوار بر آرگو، کشتی تیزروی یاسون شده و فرار کردند. مده آ برادر کوچکتر خود را کشت و بدن او را تکه‌تکه کرد تا تعقیب کنندگان باید دست از تعقیب آنها بردارند. یاسون، مده آ و آرگوت ها گریختند.
یاسون با مده آ ازدواج کرد و مده آ همچنان به جادوگری خود ادامه داد و دو فرزند با نام های مرمروس و فرس برای یاسون به دنیا آورد. یاسون به او خیانت و با گلاوکه، دختر کرئون ازدواج کرد. مده آ از شدت حسد و خشم، گلاوکه، کرئون و فرزندان خود را کشت و سوار بر ارابه جسد دو فرزند خود را نیز به همراه برد تا باعث رنج بیشتری برای یاسون شود.
این روایت دو تن از اساطیر یونان است که اورپید نمایشنامه خویش را بر اساسشان بنا کرده است.
مده آی سن مدار، نوشته ی آنکا ویسده، نیز بر اساس اسطوره یونان بنا شده است اما در دنیایی مدرن و در کشور مدرن و پیشرویی چون فرانسه.
نمایش مده آی سن مدار، به کارگردانی بورژین عبدالرزاقی، با موضوعی به ظاهر کلیشه ای و پرداختی منحصر به فرد، روایت بیشتر زنان و دخترانیست که قربانی تصمیمات نابخردانه و خودخواهانه ی پدر و مادر و خانواده شده اند. دخترانی که به ناچار تا ابد به روی عشق زندیشان چشم بستند و به سرنوشتی که خانواده برایشان مقدر کرده گام نهاده اند.

در جوامع عرفگرا، آنچه عرف بر ما دیکته می کند باید پذیرفته شود، و هر قدر به عنوان یک انسان ضعیف تر باشیم به ناچار بیشتر از عرف پیروی می کنیم.
چند نفر از ما پیرامون خویش زنانی را می شناسیم که با وجود استعدادهای درخشان در زمینه های مختلف، از خویشتن خویش گذشته اند و به تصمیماتی تن داده اند که دیگران برایشان گرفته اند. منفعل بوده اند. تنها بوده اند. کم زور بوده اند و نتوانسته اند در مقابل این تصمیم گیریها بایستند. سپس، بدون عشق زندگی زناشویی را آغاز کرده اند. فرزندانی به دنیا آورده اند. فرزندانشان را بزرگ کرده اند، فرزندان نیز به راه خود رفته اند و آنها را در تنهایی ابدی خویش رها کرده اند.
این روند، در جوامع سنتی، نتیجه ی عرفی است که جامعه به ما دیکته می کند و عدول از آن به مثابه مخالفت با امری بدیهی و مقدس است. تلاش کمی که این زنان در جامعه ی مرد سالار می کنند همچون شنا برخلاف جهت آب است و فقط آنها را خسته و دلزده می کند. دلزده از خویش. دلزده از پدر و مادر و شوهر و فرزند خویش.
آنی ِ نوجوان، در پی آن است که هنرپیشه ی تیاتر شود، تا زنی سطحی نباشد، تا زنی تأثیرگذار در اجتماعش باشد، اما به اجبار پا به سرنوشتی غریب می گذارد که پدر ملاک اش برایش تدارک دیده است. ازدواج با مردی که قرار است وارث پدر شود. یک قصه ی تکراری و به کرات شنیده شده. مردی، در پی ثروت و قدرت، با تک دختری ثروتمند ازدواج می کند. و در واقع با ثروت او ازدواج می کند.
دومینیک، مردی تنبل و کم هوش که به ظاهر عاشق آنی ست. که تحت لوای کلمات عاشقانه، زنش را تحقیر می کند و قد بلند او را به سخره می گیرد و به جای کلمات محبت آمیز و عاشقانه او را دیلاق خطاب می کند، با اینکه می داند زنش از این لفظ بیزار است. زن همچنان منفعل است. همچنان تمام وظایف مادری و زناشویی اش را بی نقص و به کمال به جا می آورد. از آن نمونه هایی که تبدیل می شوند به لطف مداوم، حق مسلم.
زن در خلوت خویش با اشیا پیرامونش تئاتر بازی می کند و از این عشق کهنه و همیشگی اش، فقط در خلوت و تنهایی خویش و به مانند معشوقی پنهانی پرده برداری می کند. زیرا آنی ِ ِهنرپیشه ی تئاتر شاید که مرده باشد اما تخیلات او همواره زنده اند و نفس می کشند. حتی در آستانه چهل سالگی. عرف و اجتماع و تصمیمات خودخواهانه شاید توانسته باشند جسم او را در غل و زنجیر روزمره گیها و دلزدگیها اسیر کنند، اما تخیل او را نه. تحیل او آزاد است و به هر کجا بخواهد پرواز می کند. اصلا مگر می شود تخیل را ازکسی گرفت؟ مگر می شود حتی با هجمه ای از اخبار ناخوشایند که او همه روزه از رسانه شاهدش است، که آنی خیال پرداز و شاد را غمگین می کند، که دچار عذاب وجدان می کند، که نگران می کند، تخیل را از او گرفت؟ هیچیک از اینها بهانه ی خوبی نیست برای به تسخیر درآوردن روح هنرمند و زنانه ی آنی زیبا و باهوش.
و در این میان، با آنچه روبرو می شویم، همان اتفاق همیشگی جهان پیرامون ماست؛ "رسانه انسان را عادت می دهد به پذیرش اوضاع رقت بار خویش". گواه این مدعا در خود نمایش است. آنجا که آنی با اشتیاق کفش ١٠٠ یورویی اش را می پوشد تا خود را برای میهمانی دو نفره با شوهرش آماده کند و با شنیدن اخبار، از فرط عذاب وجدان، بغض کرده و کفش را از پا در می آورد و مى گوید: یعنى من دارم زندگى ١٠ نفر رو زیر پام له مى کنم؟" و نیز آنجا که می گوید؛ "من وضعم از خیلیها بهتره. میتونستم تو باسوری باشم و بچه هامو تکه و پاره کنن. اما نیستم." بله آنی وضعیت رقت بار خویش را در مواجهه با اخبار تلخ و تئوریزه شده ی رادیو به مثابه رسانه ى جمعى می پذیرد و از آن خوشنود است. همچون بسیاری از ما.
زنان همه جای دنیا از یک قالب پیروی می کنند همانطور که مردان. این عادت مشترک زنان است در همه جای جهان؛ سرپوش گذاشتن بر روی واقعیت به خاطر وجود بچه و حفظ زندگی زناشویی و از رهگذرش نسیبی جز خیانت و بی توجهی و دیده نشدن نمی برند.
آنى، در تنهایی خویش با بُعد دیگری از وجودش که به شکل مردی خوش پوش و فرهیخته ظاهر می شود مواجه می شود. مردی جذاب و مهربان و وفادار. شبیه به خود آنی. آنی از ملاقات هر روزه ی این مرد خوشنود است. شاد است. سرزنده است. احساس زیبایی، باهوشی و مفید بودن می کند. چون مرد بُعد شهامت آنی را که توسط پدر و مادرش و سپس شوهرش و شاید حتی فرزندانش سرکوب شده است تقویت می کند. آنی در این ملاقات ها، خودِ از یاد رفته اش را باز میابد. و همانطور که استاد تئاتر به او می گوید: افراد شجاع فقط تصمیم گرفته اند که از ترس فراتر بروند. آنی نیز کم کم قصد می کند بر ترسش غلبه کند تا بتواند خود گمگشته اش را بازیابد. آنی می خواهد از روزمرگی اش فراتر رود و از سرنوشتش بگریزد. سرنوشتش را تغییر دهد. همچون تمام انسانهای شجاع تاریخ. این مسیری است که فلیکس او را واردش می کند. فلیکسی که بُعد سرخوش، مشتاق و کامیابِ بیدار شده ی آنی است پس از بیست سال. بیست سال پیش، پدر و مادرِ ناکام و سختگیر آنی، آرزوی فرزند خود را در چشم بر هم زدنی نقش برآب کرده و از او زنی ناکام و سرخورده در علائق شخصی اش ساخته اند و تحویل زندانبان بعدی او که شوهری کسل کننده، طماع و تن پرور و هتاک است داده اند.
دومینیک، استعاره از هر موقعیتی ست که آنی از آن فراری بوده است، اما پدرش و مادرش و عرف اجتماع می خواستند به زور او را در آن موقعیت قرار دهند. از نگاه آنی، شاید جای دومینیک می توانست با شغلی کسالت بار نیز عوض شود. مثلاً اجبار خانواده به پزشک شدنش. به مهندس شدنش. اجبارش به تجارت کردن، اجبار به تداوم حرفه ی خانوادگی و هر چیز دیگری که سبب جدایی انداختن بین او و خلاقیت اش، هنرش، عشقش یعنى تئاتر شود.
دومینیک نماینده ی دسته اول اغلب مردان ِ جوامع سنتی ست. مردی که خیال می کند زنش با ازدواج با او نجات پیدا کرده و خوشبخت شده است و اگر او سر راهش قرار نمی گرفت خدا می داند چه بلایى بر سرش می آمد. در حالی که واقعیت کاملاً برعکس است. چرا که دومینیک است که به آنی نیازمند است. نه تنها به ثروت او که به حمایت مادرانه ی او. مانند اغلب مردانی که مرتب به دنبال مادر در زندگی شان می گردند. که زن را جایگزین مادر می کنند. که دخترشان را جایزین مادر می کنند و..
ماجرا وقتی دردناک تر می شود که مرد خیانت کار، نوک پیکان را به سمت همسر پاک و وفادار خویش بر می گرداند و در پى یافتن معشوق او مى افتد. مردی خودخواه که اصلا متوجه فروپاشی روحی زنش نیست. فقط به فکر خودش است و جا به جا نیز به تحقیر هر چه بیشتر او ادامه می دهد و از به کار بردن خشونت کلامی نسبت به او از هیچ فرصتى فروگذار نیست. آنجا که مى گوید: "من مطابق سنم رفتار مى کنم و اداى جوانها رو در نمیارم". یا آنجا که مى گوید: "عزیزم، معشوق داشتن تو مثل اینه که توی قطب موز سبز بشه". معنى اش این نیست که تو زن وفادارى هستى! بلکه در واقع دارد به او القا می کند که تو زشت و پیر شدی (در حالی که زن ۳۹ ساله است) و کدام مردى عاشق چنین زنى مى شود که همیشه ى خدا پیش بند به تن دارد؟ یا این دیالوگ "من اگه نمی دونستم تو دختری ممکن بود فکر کنم... (احتمالا جمله اینطور باید تکمیل میشد: ممکن بود فکر کنم فاحشه ای). جمله اى که پس از بیست سال زندگی مشترک، هنوز قلب آنی را می خراشد. کما اینکه همان بیست سال پیش در ماه عسل شان، دومینیک با گفتن این جمله، زندگی زناشویی شان را پایان داد و آن را تبدیل کرد به طلاقی اعلام نشده. تنها به این دلیل که زن جوان هجده ساله اش با روحیات یک هنرمند و هنرپیشه ى با استعداد تئاتر از او خواسته بود تا با هم یک ماه عسل هیجان انگیز را تجربه کنند. و حالا آنى، زنی در آستانه ى چهل سالگى، زنى که خیال مى کند "همه چیز" را در کنترل خویش دارد، در واقع این "همه چیز" است که او را در سیطره ى خود دارد.
زن باید برود. او حالش خوب نیست. باید چون مده آ فرزندانش را قربانى کند. باید انتقام بگیرد. از مادرش. از پدرش. از شوهرش. از اجتماعش. از عرف. از شرایط. از همه چیز. اما او یک هنرمند است. هنرمندى که بى شک صحنه ى تئاتر بسیار به او نیازمند است. و اینجاست که تفاوت او با مده آى اسطوره اى اورپید آشکار مى شود. اینجاست که تفاوت جادوگر و هنرمند عیان مى شود. او بى آنکه انتقامى تراژیک بگیرد، انتقامى نمادین مى گیرد. خود را به تئاتر مى رساند. تئاتر منجى او مى شود. انتقامش تلطیف مى شود. و این است جادوى تئاتر و جادوى هنر و جادوى بازیگرى.
پشم زرین اساطیرى را رها مى کند. آنچه در یونان باستان نماد زنده شدن انسان و حیات جاودان یافتن است را رها می کند، چون در واقع سبب مرگ او شده. زنده شدن آنى به رها کردن پشم زرین است. به رفتن و گم شدن در دل تئاتر است. آنجاست که آنى را دوباره زنده و خوشحال و شجاع مى کند. که به او حیات ابدی می بخشد. تئاتر. صحنه. و این هویت پوشالین که از دل پول و ثروت بیرون مى آید را به یاسون وا مى نهد چرا که تیاتر و هنر است که به آنى هویت راستین مى بخشد.

شاید اعتراف تکان دهنده ی شوهر به اینکه او بیست سال پیش می خواسته فضا نورد شود اندکی دل آدم را نسبت به او به رحم آورد. چرا که از این اعتراف بر مى آید که مرد نیز سرخورده است. مرد نیز ناکام است. ناکام تصمیم خانواده. ناکام ُ فقرى که مانع رسیدن او به خواسته اش شده و در عوض او را مجبور به کار در هتل پشم زرین کرده. اما دومینیک در این ناکامی انسانیت خویش را از دست می دهد. حریص می شود. حریص ارثیه ی زنش.
به نظر یکى از هسته هاى تشکیل دهنده ى درام این نکته ی مستتر در متن است: ناکارآمدی خانواده ها سبب ناکامى فرزندان مى شود. ناکارآمدی اغلب خانواده ها که منجر به پدید آمدن مردسالاری، زن ستیزی و اعمال خشونت جنسی، جسمی و کلامی به زن می شود که از رهگذرش فمینیست پدید می آید.
بورژین عبدالرزاقی، به عنوان کارگردانی جوان و خوش قریحه، در پنجمین تجربه ی کارگردانی اش، دست به انتخابی هوشمندانه و متناسب با موضوع و دغدغه های روز جامعه زده است. که نشان از دغدغه های شخصی قابل تأمل او دارد. فضایی که او خلق می کند و تماشاگر را به درونش دعوت می کند، تلفیقی ست از فضایی دوستداشتی، شیرین، شاد و در عین حال تلخ و تفکر برانگیز.

الیکا عبدارزاقی، در تجربه ی اخیر صحنه ای خود در نقش آنی، چه خوب می تواند تمام سازه های ذهنی و پیش فرض های ما را به عنوان مخاطب اش به هم بریزد و سازه ای جدید بنا کند. حضور قدرتمند او در نقش یک مده آ ی امروزی امری نیست که بشود ساده از کنارش گذشت. بازی او آدم را به این فکر می اندازد که چرا بازیگری اینچنین قدرتمند را باید دیر به دیر بر روی صحنه ببینیم. تلفیق بازی بیرونی و درونی و استفاده ی درست از ابزار بازیگری، مثل صدا، بیان، بدن و میمیک صورت، نقش و حضور او را تبدیل به یکی از ماندگارترین نقشها در ذهن مخاطب می کند.

احمد ساعتچیان نیز در تجربه ی اخیر خود دست به کلیشه شکنی زده است. شاید مخاطبانش او را در چند سال اخیر، بیشتر در نقشهای جدی دیده باشند، اما اینبار وجهی دیگر از بازیگری او را شاهد هستیم. وجهی که نشان از قدرت او در بازی در نقشهایی دارد که بسیار از شخصیت واقعی اش دورند. لذت تماشای بازیخوانی و تعامل درست بین او و الیکا عبدالرزاقی بر روی صحنه، چیزی نیست که بتوان راحت از کنارش گذشت. حتی می شود به عنوان یک کلاس درس به آن نگاه کرد.

مهدی بجستانی نیز در نقش دومینیک، بازی قابل قبولی را ارائه میدهد. درست به اندازه ی نقش. تصویری واضح و فوکوس از مرد در جوامع سنتی.

نقطه قوت دیگر کار استفاده ی موثر و به جا از موسیقی است که بسیار به حس و حال صحنه ها کمک می کند.

دکور مینیمال و بسیار کاربردی نیز از جمله نقاط قوت و خلاقانه ی نمایش است. به اندازه ی لزوم. نه چندان کم که جای خالی چیزی حس شود و نه چندان زیاد که دست و پاگیر باشد.

نورپردازی دراماتیک و درخور نمایش نیز توجهم را به عنوان مخاطب بسیار جلب کرد.
امین زندگانی در مقام تهیه کننده، هوشمندانه، برای تهیه ی نمایشی پیش قدم شده است که به زعم من می توان از آن به عنوان یکی از نمایشهای خوب اخیر نام برد. نمایشی بی ادعا که تک به تک ارکانش درست و بجا ست. که این موردِ آخر از بهترین شاگردانِ مکتب سمندریان اصلا دور از انتظار نیست.

فرانک حیدریان
۳/آذر/۹۷
دوتا مده آ در تاریخ جاودانه ست.
یکی مده آی سن مدار با بازی خانم الیکا عبدالرزاقی
یکی ام مده آ ی پیر پیر پاءلو پازولینی :-)

تشکر...استفاده کردیم
۰۶ آذر ۱۳۹۷
ممنون از مطلب کامل و جامع.
۰۷ آذر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید