یادم میاد بچه تر که بودم مامان بزرگم اینا یک همسایه دیوار به دیوار داشتند که همیشه دیوار حموم اونا نم میداد به دیوار پذیرایی مامان بزرگم اینا شاید این اولین چالش ما با این خانواده بی در و پیکر بود و بعد تر که شناختمیشون سعی کردیم کمتر به دیوار پذیرایی مون توجه کنیم ...بعد دیدن فیلم یاد همون دیوار افتادم یاد همون آدما که حرف زدن های عادیشون هم مثل دعواهای خیابونی بود و صداشون تا ته اتاق ما میومد که هر وقت که میرفتم تو حیاط بوهای حال بهم زنی از تو حیاطشون میومد و مجبور میشدم زود برم تو خونه ...که شبا تا خود صبح صدا ضبطشون بلند بود که همیشه یا یکیشون زندان بود یا میخاست بره زندان یا تازه در اومده بود که مادرشون گاهی از مامان بزرگم پول قرض می کرد و بعدا خودش میومد میگقت برا مواد پسرم خرجش کردم
ابد و یک روز خود زندگی بود که از نزدیک دیده ام زندگی که شاید با تحقیر و تمسخر یا حتی ترس نگاهش کردم یا بیشتر وقتا چشمامو بستم که نگاهشم نکنم و حالا زندگی با تمام تلخی اش روبرویت نشان داده می شود و تو نمیدانی با این بغض وامانده چ کنی