با ترسی عجیب دست جیب هایم را می گیرم تا در زندان خیال خود گم نشوم.
خیابان های خاطراتم را متر می کنم تا یادم نرود روزی منتظر سیلی باران بر صورتم بودم تا رحمت خدا را یادآوری شود ولی حتی صدای ساعت ، در سکوت شب ، ساکت ماند تا قانون انفرادی در دنیا نقض نشود.
تا یادم نرود در هیاهوی روزگار و شلوغی افکار باز تنهایم.
اما یادم مانده است که تلخی ها و بد های امروز ارزش و لذت خوبی های دیروز و فردا را دو چندان می کند.
و این راز اصلی زیستن است . . .