حبابهای جاویدان
خواهرم!
اکنون که آه های یک عمر تنهایی را در قالب سرد کلمات میریزم
در آن سوی پنجره ی سینه ام زمستانی سخت میگذرد!
به یاد میآورم که میگفتی زندگی جدار نازکی دارد!
ومیفهمم اکنون
که چرا حبابها را لمس نمیکردی!
... شنیدی ناله های بلبلان آرزو را خواهرم
که زمستان را بعد از بهار دیدند؟
به یاد میآورم آن نیمه شبهای
... دیدن ادامه ››
بهاری را
که دزدانه به خلوت یکدیگر میخزیدیم
و چه ساده و پاک، سعی داشتیم معمای زندگی را حل کنیم!
و آن نجواهای فیلسوفانه را
که در بستر آرام شب
معصومانه به خواب میرفتند!
آن روزها خورشید، گرمتر طلوع میکرد!
سلامهای هر صبح...از امیدهای فروزان ما، تا ظهری پرفروغ میدرخشیدند!
پودهای تلاش یک روز در تارهای خورشید غروب
آرامش کبودی را بر فرش آسمان نقش میدادند!
و هر شب، با نشاطی زنده به دنیاهای بی¬نظیر خواب می¬شتافتیم
تا در رؤیای یک ساحل
با ستاره های صبح بازی کنیم!
به خاطر میآورم که خورشید تابستان
چگونه عطشی سوزان را در اعضای هستی ما به جریان انداخت!
و خود
در پشت ابرهای تاریک زمان پنهان گشت!
و آن آوازهای صادقانة طلب را
که همواره در انعکاس بی¬روح خود
سوز تنهاییها را به ارمغان می¬آوردند!
آسمان یخ زده بود
و زمین...مینالید!
چرا خواهرم؟
مگر تابستان فصل شادیها و لبخندها نبود؟
آنگاه، ما تمام تابستان را
در طلب خورشید...سوخته بودیم!
خش خشِ قدمهای پاییز از گذشت خشک زمان میگفت
و نهال سبز آرزوها در وحشت گردباد مرگ
رنگ خود را باخته بود!
نسیم دودآلود سحر
دیگر رایحه ی یگانه منجی عشق را با خود نمیآورد!
و دیگر هیچکس
نوید بهاری دیگر را باور نمیکرد!
نفسها از غبار غرور پر بود خواهرم
و ابرها برای باریدن، سخت سنگین بودند!
آری خواهرم!
ما تمام اندوه پاییز را گریستیم!
اینک، دیری از زمستان میگذرد
و ما بار دیگر با چشمهایی به زندگی مینگریم
که از پشت پنجره های آه گرفته ی خود
در انتظار سفری نهایی هستند!
جهان از صدای عشق تهی بود خواهرم
ولی ما...در سینه های تنگ خود
جهانی از عشقهای ابدی را به دنیایی دیگر خواهیم برد!
بیا خواهرم!
بیا با هم به آسمانی رویم که نویدمان داده اند!
و به زمینی بنگریم که از آن...جز خاطره ای جاویدان
چیزی باقی نخواهد ماند!
آری خواهرم!
...جهان، یک حباب بود!
اما آنچه در این حباب گذشت
خاطره ای ابدی گشت!
خاطره ای که آن را بارها به یاد خواهیم آورد
و هر بار...به خاطر هر لحظه ی آن
تا ابد خواهیم سوخت!... [بهار 1370]