مدادم مینوشت محکم
بی خستگی
شب و روز در تکاپو بود
میشکست
میتراشیدمش
دوباره مینوشت
مدادم مینوشت مصمم
من حیران که چطور میشود اینگونه شد!
کاغذم را پر میکرد
پنداری دلی پر داشت
یک بار برای خود نوشته بود:
"چشمی
... دیدن ادامه ››
برای دیدن ندارم
گوشی برای شنیدن ندارم
اما
سری ودلی دارم پر ز سیاهی
پر میکنم کاغذها را با نگاهی
و
همین کافیست برای ماندگاری..........."
دستم بهش گفت خب بسه چقدر بی اختیار من نوشتن؟
تسلیم شد و گفت: باشه. این بار بگو من مینویسم.
دستام باز نوشتند بازپاک کردند
روی کاغذ مهلت ماندگاری نمیدادند
پاک کن شده بود چاره کاره ش
روزهنگام , شب هنگام
این دستم مینوشت آن دستم پاک میکرد.
مدادم ناراحت بود از بیهودگی دست .از اینکه نمیدانست چه میخواهد بنویسد فقط
مینوشت.
شکست
در خود شکست
دستم تراشیدش اما باز شکست
گویی سست شده بود بی اعتماد به خود
عاقبت لب به سخن گشود
گفت ببین منو داری تمام میکنی بی هیچ
با سیاهی ام چیزی بنویس
نوشتن بهانه است.
نگاه کن
رو به تمامی ام
میخواهم قبل از پایان اثری روی کاغذت بگذارم.
اما خیر توجهی نبود و نشد. بازهم دست کاره خود را کرد.
این دستم مینوشت آن دستم پاک میکرد.
راست میگفت
مدادم کوچیک و کوچیک شد و من میدیدم پایانش را.
دیگر مداد نمیتوانست توی دستام بماند .
لحظات پایانش ناگاه به ذهنم رسید چه میخواهم.
چه میخواهم بنویسم
ذهنم حاکم بر دست شد
اما
اما........
مدادم تمام شده بود و نمینوشت.
دستم غمی بزرگ را در دل نهاد.
برگشتم خواندم دوباره سیاهی خطوط روی کاغذ را که مدادم بی اختیار دستم
نوشته بود و من سرکوبش کردم.
راست میگفت مداد
"چشمی نداشت ببیند که چه مینویسد .........
اما من در آخرین لحظات خیال داشتم در ادامه اش
بنویسم:
باید دلی و سری پر ز سیاهی داشت به سان تو تا بتوان نوشت و ماند و پاک
نشد.