جادّه ی نمناک درسیاهی شب میانِ امواجِ مِه گم میشد . هرجا مهتاب نبود موجوداتی را میدید که مانندِ اشباح جانداری درهم میرفتند گاهی دورگاهی نزدیک بی آنکه نوری باشد روی هم سایه می انداختند بعد روی هم می لغزیدند ودراعماقِ تاریکی مَحووناپدید میشدند . تنها ردّی ازهرکدام مانندِ لکّه ی مُرَکّب آرام آرام درذهن اَش نَشت میکرد ودراعماقِ روحش پنهان میشد مانندِ خوداَش که میرفت تا برای همیشه درناکجاآبادی دورازدسترسِ رَجّاله ها پنهان بماند . ازمدّت ها پیش احساس کرده بود روحش درتناقضِ رفتاروگفتارِدیگران دارد تجزیه میشود دیگرانی که سوداِشان درزیانِ غیرخوداِشان تعریف میشد . بوی گَندِ این دوگانگی همه جا پراکنده بود انگار همه به آن بوی گند عادت کرده بودند . رَجّاله ها هرچه دنیای خود را بیشتر بَزَک میکردند بیشتر بوی گَند همه جارا پُرمیکرد .
بُرشی ازداستانِ کوتاهِ " جادّه ی نمناک " زمستانِ 1393