دلم را به زنجیر می کشم
شعله های دلتنگی ام را خاموش می کنم
همین حضور گه گاهت در خوابهایم کافی است
خوب است
آرامم می کند
بیداری همان شبی است که تا صبح یکریز باران می بارید
و رعد و برق های فراوان تازیانه بر دلم می زد
نگاه ناباورانه من در انتظار طلوع خورشید و ظهور رنگین کمان بود
اما باران یکریز می بارید
... دیدن ادامه ››
و قطع نمی شد
خبری از خورشید نبود
باورم به خورشید به قدری بود که چتری نداشتم
اما خورشید سرگرم صیقل دادن پرتوهای طلایی رنگش بود
صدایم را نمی شنید نگاه منتظرم را نمی دید
سردم شده بود
خیس از بارن سیل آسا و نبود خورشید
عاقبت ناباورانه زیر سایه بانی خزیدم و خورشید را با پرتو های طلایی رنگش تنها گذاشتم
اما یقین دارم خاطره گل آفتابگردان
برای همیشه نگاه خورشید را به این سوی دشت خواهد کشاند......
93/7/8