شباهت های سینما و شهر بازی
امیر وفایی/ طنزانه
از سالن سینما که بیرون می آیم برای چند ثانیه به اتوبوسهایی که با سرعت از خط ویژه می گذرند نگاه می کنم. دو به شک هستم که سوارشان شوم و به خانه بروم یا اینکه خودم را بیندازم زیر یکی از آنها و خلاص. ششمین فیلمی بود که در جشنواره امسال دیدم. این هم مثل آن پنج تای دیگر تلخ بود، حتی خیلی تلخ تر از آنها. افسرده شده ام. هر شب وقتی پس از تماشای فیلم به خانه می رسم بدون آنکه چراغ ها را روشن کنم دَمَر می افتم کف اتاق، با صدای بلند زار می زنم، به زمین مشت می کوبم و پاهایم را در هوا تکان می دهم. واقعا چرا با مخاطب این کار را می کنید؟ طرف شوهرش از پشت بام افتاده و رفته توی کما، خودش در خانه دیگران خدمتکار است، خانهشان کنار ریل راه آهن است و بعد می فهمد که حامله هم هست. او آخر فیلم می نشیند وسط اتاق و از فرط بدبختی نعره می کشد.
کارگردان ها و نویسنده ها در مفلوک تر نشان دادن شخصیت ها با هم کورس گذاشته اند. مثلا قهرمان داستان که در عرض 10 دقیقه خبر مرگ زن و بچه و
... دیدن ادامه ››
پدر و مادرش را شنیده و شوکه شده؛ بعد از چند روز می خواهد یک لقمه غذا بگذارد دهانش اما کفتری از بالای تیر چراغ برق درست وسط لقمه را هدف می گیرد.
حیرت انگیز این است که تماشاگران سینمای ایران می توانند وسط تلخ ترین فیلم ها قهقهه بزنند. در حین پخش غمبارترین صحنه ها ناگهان سالن سینما از خنده منفجر می شود. مثلا زن در حالی که دارد در بین شعله های آتش می سوزد و به این طرف و آن طرف می دود کمی پایش لیز می خورد. همین کافی است تا همه دست ها را روی شکم بگذارند و روده بر شوند. خون دارد با فشار از گلوی بچه می زند بیرون و مادرش بالای سر او شیون می کند، اما بغل دستی ما همچنان به
"یو ها ها ها ها" مشغول است. طاقت نیاوردم و پرسیدم:« به چی میخندی؟» جواب داد:« مادره دستش خونی بود مالید به پیشونیش.» بعضی ها که کلا با همان ژستی وارد سینما می شوند که در شهر بازی وارد محوطه بازی سفینه فضایی می شوند. با چهره ای هیجان زده و لبخندی دائمی به دنبال یک صندلی خوب می گردند. لبخندی که با کوچکترین جرقه ای به قهقهه ای سهمگین بدل خواهد شد. عده ای حتی از شمارش معکوس اعداد روی پرده سینما قبل از آغاز فیلم هم خنده شان می گیرد. لابد به خاطر اینکه همیشه رسم است از یک تا 10 بشمرند اما در سینما از 10 تا یک شمرده می شود و خب این واقعا خنده دار است.
هموطن محترمی که در سینما جلوی ما نشسته بود آن قدر در طول فیلم خندید و دست و پا زد که آخر سر چیپسی که در دست داشت حناق شد و در گلویش گیر کرد. دو، سه تا دست تا آرنج رفت داخل گلویش تا موفق شدند راه نفسش را باز کنند اما 20 ثانیه بعد دوباره داشت به صحنه ای که بازیگر فیلم در سالن انتظار مطب دکتر نشسته بود و هیچ دیالوگی هم رد و بدل نمی شد، آرام میخندید. همین ایشان وقتی از سالن بیرون آمد ناگهان میکروفون یکی از برنامه های تلویزیونی را مقابل صورتش دید. به علامت افسوس سر تکان می داد و می گفت:« همون قصه های تکراری همیشگی. فیلمنامه خیلی ضعیف بود، حرکت های دوربین رو دوست نداشتم، دکوپاژ افتضاح. برای خودم متاسفم که وقتمو تلف کردم.» سینماگران ایران بی جهت زور می زنند. درآوردن گریه این تماشاگران کار آسانی نیست. کازابلانکا هم اگر اکران شود در صحنه جدایی بوگارت از برگمن همه از اینکه بوگارت ضد حال خورده و به عشقش نرسیده غش و ریسه می روند.