روزگارانی بود که یک مرد بت میشکست.
قلمی داشت که آتش روزگاران را سرد،
و گلستان میکرد.
ابراهیم بود، ابراهیم که معجزه میکرد.
در دل شب، ستارهای خاموش شد
در غربت، قلبی از تپش افتاد
طنزپرداز دلها، رفت
تنها، با دلی پر ز اندوه
در سرزمینی دور، غمگین
یاد وطن، در دلش شعلهور بود
قلمش، پر از شور بود و زندگی
دلش،
... دیدن ادامه ››
پر بود از درد و رنج
سکوت شبهای غمگین و روزهای تاریک را
نطق پیش از دستورش میشکست.
با چهلستون هایی که خالی از رقص شدند در بیستون،
لبخندهای ما بود که به هم میپیوست.
ابراهیم که تلخی حقیقت را شیرین،
ابراهیم، آن ابراهیم که معجزه میکرد،
با لبخند و شور و عشق،
ستارهای شد و پرواز کرد.