آوارهای بی دلیلی در سرم آمد
من دخترم، آواز و آن هم در خیابان! آه
در دست هایم لرزش رقصی پدید آمد
رقص و سماع و ذهن مردم، ماه آبان، آه
گاهی جنون بر من نمی سازد، نمی سازد
مجنونم و ممنوع از فکر بیابان، آه
این دست های رد به سینه، ایست ها تا کی؟
خاموش و بی حرکت، درون سرو خرامان، آه
فکر فرار و دست و پا در بند و دل بی تاب
زنجیر و زندان بر سر و زلف پریشان، آه
دیوانه دیدی سر به صحرا نا زده؟ آن من
آهسته می آیی و عمر من شتابان، آه
...