یادت سهراب ، بخیر ! آن زمان ها می گفتی که به آغاز زمین نزدیکی. روح تو در جهت تازه اشیا جاری است .روح تو ،گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد . قطره های باران را ، درز آجر ها را ، می شمارد .
دم به دم می گفتی روح تو ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد .
دم به دم می گویم مثل احساس احساس حقیقت ، حقیقت دارد .
دم به دم می گفتی من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه.
دم به دم می گویم که به روزی خوشنودم و به روزی
... دیدن ادامه ››
که خواهد آمد.
دم به دم می گفتی زندگی ، بال و پری دارد با وسعت مرگ .پرشی دارد ، اندازه عشق .
دم به دم می گویم زندگی ، نیست جز این لحظه و حیف که چه زود دیر می شود .
دم به دم می گفتی چشم ها را باید شست . جور دیگر باید دید .
دم به دم می گویم عینکت را بردار ! چشم ها پاک شدنی نیستند .
آن زمان ها ، خوب یادم است ...می گفتی زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود . زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.زندگی شستن یک "بشقاب " است.زندگی مجذور آینه است . گل به توان ابدیت.
دم به دم می گفتی با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .دوست را زیر باران باید دید . عشق را زیر باران باید جست .
دم به دم می گویم چه نیازی است به باران ؛ به هنگام بارش همه مردم شهر؟چه نیازی است به باران ؛ بدون دوست ؟ چه نیازی است به باران؛ بدون عشق ؟
دم به دم می گفتی زندگی تر شدن پی در پی . زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است . رخت ها را بکنیم. آب در یک قدمی است .
دم به دم می گویم زندگی دویدن پی در پی .زندگی غرق شدن در اقیانوس اکنون است . رخت ها را نکنیم . نان در صد قدمی است.
یادت بخیر ! این آخری ها می گفتی زندگی رسم خوشایندی است . زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
و این بار این من هستم که دم به دم می گویم : زندگی رسم خوشایندی است . در اندیشه مرگ. در اندیشه صلح .در اندیشه جنگ . در اندیشه هر اندیشه عقل جهان !
شفق