نمیگم نمایش ضعیفی بود. اما در خیلی جاها واقعا ضربان قصه رو از دست می داد. نمایش تبدیل شده بود به یک داستان گریه دار و عزاداری طولانی مدت که باعث شده بود مردهای سالن به خواب برن و زن ها با چشم های اشک آلود و دل ها به درد آمده و دست های زیرچانه خیره به صحنه زل بزنن. و وقتی بیش از یک ساعت و نیم از نمایش رادیوگونه ی هم هوایی گذشت و تمام غذاهایی که می پختند را بیرون ریختند و تازه فهمیدیم تمام مدت مشغول پختن حلوا بوده اند اونقدر مغز و گوشمان پر از صدای الهام کردا شده بود و عصبی و بی نتیجه از سالن زدیم بیرون. این بدترین و افتضاح ترین نمایشی بود که من دیدم. بازی های سرشار از یکنواختی. پر از پوچی پر از حس و حالات ناراحت کننده. پر از ناامیدی. نمیدونم چرا انقدر حس بدی داشتم وقتی بیرون می زدم. فقط همینقدر میدونم که صدای تیز و زنانه ای که یک ساعت و نیم تمام فقط و فقط حرف می زد و ساکت هم نمیشد اصلا از سرم بیرون نمی رفت. واقعا نمایش آزاردهنده ای بود. واقعا. اونم با بیست هزارتومن بلیط. اونم در تالار حافظ با صندلی هایی که وقتی روی اونها می شینی حس می کنی پلکان داره از جا کنده میشه! نمره ی من به این نمایش صفر بود.