تا دیرگاه
بامداد در پاییز قدم میزد
من به انتظار نشسته بودم.
تار و پود خزانی رنگ آفتاب
خوابید
روی پوست آب.
من اما همچنان هراسیده و بیقرار
چون شوریدگی شوم برگ های پاییز
به انتظار نشسته بودم.
کنون نومیدوار
وقت به زوال میرود
من پایان میگیرم.
شب است
و زمان رفته است به خواب
شب است
خبری نیست زماهتاب
شب است
و رنگ آسمان غبارانگیز
شب است
ومن در سطر حیات مینویسم:
میعاد ما ، پاییز