دوازده ساله ام.
غرق در دنیای کتاب های طلایی. قبل از اینکه جهان تلخی بریزد در کامم. مبهوت دکور، گریم و فضای تئاتر شده ام. وقت صداهای ناگهانی از جا میپرم و به شعف می آیم از زنده بودنم.
در من زنی ۴۳ ساله نشسته است. شگفتی های دختر ۱۲ ساله شادی را به قلبش می آورد. ماجو می شود. از دکور و کشتی و موسیقی به وجد می آید. میان دریاست. جدای از تمام آنچه بر او گذشته است. و میداند آنچه او را بر دریا روان کرده، لوءلوء نیست. زندگی است با تمام رفتن ها و رفتن هایش…
…
سادگی ها گاهی عمیق تر بر دل می نشیند. چیزی شبیه شازده کوچولو…