اگر هر انسانی بخواهد خودش را تعریف کند، به کجا رجوع میکند؟ به درون خودش؟ به ذهنش؟ به خاطراتش؟
من به دنبال خودم میگردم، در خودم. صحنه، درون من است. صحنه ذهن من است. پشت درهای قفل شدهی کمدها، خاطراتم نشستهاند و آرام آرام فراموش میشوند. من به دنبال خودم میگردم، چراکه قصد دارم خودم را گم کنم و خاطراتم را به دست فراموشی بسپارم.
اما انسان بودنِ من در کدامیک از این کمد ها پنهان شده است؟
کدامیک از این خاطرات، من را تعریف میکنند؟
خندهها، شادیها، لحظات خوشی که با دیگران گذراندهام، و یا رنجها؟
اگر فقط موفق شوم در بین خاطرات، هرآنچه من را تعریف میکند از کمدِ ذهنم خارج کنم، میتوانم برای همیشه از خودم فرار کنم. آزاد میشوم ازاین زندان ذهنم. فقط باید بدانم چه کسی بودهام و بعد، بیرون از این چهارچوب، دیگر گذشته هیچ اهمیتی ندارد. خاطراتِ تلخ گذشته را میگذارم در کمدهای بسته محبوس
... دیدن ادامه ››
بمانند و هیچگاه هم راه به بیرون باز نکنند.
اما هر روز، دیر متوجه میشوم که انسان، نه بدون رنج، بلکه از طریق رنج است که انسان میشود. دیر متوجه میشم که من را همان خاطراتِ تلخاند که شکل میدهند، دیر میفهمم که فردای من، بدون آن خاطراتِ تلخ پنهان شده در کمد، پیش نمیآید، اتفاق نمیافتد، نمیرسد. همیشه آخر وقت است که میفهمم برای خروج از این زندان ذهنم، باید با خودم و درد هایم روبرو شوم. من درد کشیدن را نپذیرفتهام و محکوم به تکرارش هستم.
سرنوشت کسی که از ترس تاریک دیدنِ خودش و درون ذهن خودش، چشم هایش را باز نکند و از ترسِ نشنیدنِ خودش، گوش هایش را بگیرد، همین است که هر روزش را با فریادی بلند شروع کند.