درود
آیا گریزی از سرنوشت محتوم بشری وجود دارد؟آیا می توان آنچه را که تقدیر نامیده می شود تغییر داد؟
اجرا با صحنه ای شروع می شود که در آن دختری قیچی به دست موهای پدر را اصلاح میکند.همسر مرد به دنبال وسیله ای برای شکافتن زخم هایش می گردد.دختر دیگر خانواده بر روی زمین دراز کشیده و خوابیده است و پدربزرگی بر روی صندلی چرخدار که بصورت عمودی حرکت می کند و در دو طرفش سرم وجود دارد که آویزان بوده و گاهی نیز چکه می کنند و گوشی تلفنی که کنار صندلی پدربزرگ است و همه شخصیت ها عینک به چشم دارند.
خانواده منتظر بازگشت داداش از سربازی است.اتفاقات قبل تا زمان برگشت داداش چند بار تکرار می شود تکراری که در زندگی همه انسانها وجود دارد
... دیدن ادامه ››
ولی این کل ماجرا نیست و نمایش نامه در لایه های زیرین به مسائل اساسی تر و عمیق تری می پردازد.نمایش به دنبال به تصویر کشیدن جبر و تقدیر در زندگی می باشد که گریزی از آن نیست.آیا خانواده مورد بحث می توانند اتفاقات را طوری رقم بزنند که در نهایت منجر به مرگ داداش نشود؟
نمایش به شدت هولناک ، تلخ و گزنده می باشد.اینکه در نهایت پی می بریم تقدیر تغییرناپذیر است و آنچه که باید اتفاق بیافتد خواهد افتاد ولی نویسنده کوشیده با کمی طنز از این تلخی بکاهد.
ترس و وحشت درونی انسان های نمایش در صحنه ای سوررئالیستی بسیار زیبا و تاثیرگذار به نمایش درآمد.جایی که ابزار موجود در صحنه بزرگتر از حد واقعی خود نشان داده شد (گوشی تلفن ، قیچی و زخم دستی که متورم شده بود) و صحنه با نور قرمز پوشانده شده و موسیقی بسیار زیبا و وهم آلودی پخش می شد که تاثیر صحنه بر روی تماشاگر را چندین برابر می کرد.
در فلاش بک های نمایش با دستگاهی آشنا می شویم که با تغییر حالات آن می توان اتفاقات آینده را رقم زد در حالیکه قواعد آنرا حتی پدر و نیاکان او نیز به درستی نمی دانند.(اشاره به اینکه انسانها حتی با پیشرفت ها و اختراعات متعدد نیز نمی توانند آینده را رقم بزنند چه بسا با خطاهایی که در این راه مرتکب می شوند ممکن وضعیت را بدتر نیز بکنند !!)
سارتر می گوید : یک انسان فلج باید بتواند در المپیک قهرمان دو و میدانی شود.(اشاره به قدرت اراده در انسان) ولی اشاره ای به این نمی شود که این انسان اصلا چرا باید فلج باشد.یعنی به هر حال شرایطی به او تحمیل شده است.
در نمایش نیز می بینیم که مرگ داداش به هر حال به خانواده تحمیل می شود.
در وسط صحنه دایره ای می بینیم (که می تواند کنایه از جهانی باشد که انسانها بدون داشتن اراده خواستن یا نخواستن وارد آن می شوند و حالا باید گلیم خود را از آب بیرون بکشند در حالیکه هر چقدر هم که تلاش بکنی در این مسیر دایروی باز هم به نقطه اول باز خواهی گشت و گریزی از سرنوشت محتوم وجود ندارد.)
پرده آخر نمایش بسیار زیبا و پر ابهام به پایان می رسد : شخصیت ها دیگر عینک به چشم ندارند.(گویی واسطه و حائلی که بین کاراکترها و دنیای بیرون وجود داشت از بین رفته و آنها
می توانند واقعیت تلخ را همانگونه که هست ببینند) پسر بچه ایی (استعاره از داداش که در طول نمایش به آن پرداخته شده بود) که شیشه اتاق را شکسته وارد صحنه می شود تا توپ خود را پس بگیرد به او کمی غذا داده می شود.او شروع به سرفه می کند (همانگونه که داداش سرفه می کرد و کشته می شد) ولی اینبار به خیر می گذرد و او زنده می ماند (به نظر می رسد که سرنوشت محتوم تغییر کرده و مرگی در کار نیست) ولی مادر خانواده سیبی (که در طول نمایش یکی از عوامل مرگ داداش معرفی می شود) به پسر بچه می دهد و او از صحنه خارج می شود.آیا پسر بچه سیب را خواهد خورد؟آیا پس از خوردن سیب زنده خواهد ماند؟
جواب این سوال را عنوان نمایش به ما می دهد " به مراسم مرگ داداش خوش آمدید "
بدرود