مرا به آغوش ابرها بازگردان، با کفشهایی که حریص به بلعیدن مِه بودند و جامهای که از دیار لیمو و نعنا تنم را میپوشاندند.
به آنجا که نگاه، مثنویِ حضورت را حکاکی و آفتاب زاویهی تندش را در هراسِ حضور تو پنهان میکرد.
تبخیر میشدم، تبخیر میشدم و این شدن سبک مرا به انگشتهات متصل میکرد، به آن بند بندِ زنجیر شونده، زنجیر کننده، اسیر گیرنده.
مرا به آبیها بازگردان، به آبیِ دریا، آسمان، موهات و موجهایی که شناسنامهی تو بودند.
میبافم حضورت را، مه را و رویا را و این بیماری مدید و شدید شده است، دیگر از گلهای کوهی، از گیاه، کاری ساخته نیست.
ناگزیرم از آن جامهی مهار کننده که پشت را به روی برمیگرداند و آستینی ندارد برای تَر شدن.
پ.ن: بعد از مدتها یک مقداری چک کردم تیوال رو امروز، فقط منم که فکر میکنم کم رمق شده اینجا یا واقعا اینطوره؟ از اون گفتگوها، پیشنهاد برای دیدن و خوش و بشهای دوستانه خبری نیست.