در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | محمدمهدی فتحیان درباره نمایش تاری: 1. به نظرم ایدۀ محوری «تاری» این است: قدرت می‌چرخد و دست‌به‌دست می‌ش
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 16:42:39
1. به نظرم ایدۀ محوری «تاری» این است:
قدرت می‌چرخد و دست‌به‌دست می‌شود، گاه در خیال و گاه در واقعیت؛ گاه به دست اربابان می‌افتد و گاه به بالِ ... دیدن ادامه ›› مگسان؛ امّا هر چه باشد آزادی و آگاهی نمی‌آفریند! گویی تقدیر خدایان این است که قدرت در دستان تاریخ به بیهودگی بچرخد، بی‌آن‌که که مگسان را به پروانگی بکشاند!
2. عوض‌شدن بازی قدرت، به وسیلۀ چرخیدن/ گشوده‌شدن این سازۀ فلزی، به نمایش درآمده است. تا پایان پردۀ چهارم، هر بار که این سازۀ سه‌گوش توری‌شکل می‌چرخد، قدرت یک بار (در خیال یا واقعیت) دست‌به‌دست می‌شود و مناسبات آن دست‌خوش تغییر می‌شود. ورود به پرده‌های پنجم و ششم با گشوده‌شدن این سازه همراه می‌شود؛ زیرا این بار یک تغییر اساسی در کار است!
3. به نظرم به «تاری» باید از نظرگاه «سیاست‌» و «قدرت» نگریست، زیرا به نظر می‌رسد با یک اثر سیاسی-اجتماعی مواجه هستیم. همۀ نمادها در راستای این رویکرد قابل تحلیل‌اند. تماشاگران در جایگاه مگسان هستند که هم‌چون آنان پشت دکور توری‌شکل، دیدی معیوب و تار دارند و نظاره‌گر استیصال ارباب قدرت هستند. با بازشدن سازه و کنار رفتن توری، تاری دید و گنگی گوش محو می‌شود، امّا تاری دیگری جلوه‌گر می‌شود: این بار رؤیای آگاه و آزاد زیستن است که تار می‌شود!
در ادامه، تلاش می‌کنم از منطق روایی و مفهومی نمایش، تبیینی را ارائه کنم:

• پیش‌پرده: بلعیدن مگس‌های کُشنده!
مرد جوان/راوی از بیرون سازۀ سه‌گوش توری‌شکل به صحنه می‌آید و تمثیلی را بیان می‌کند؛ تمثیلی که یک ‌دور مسیر قصه را تا پایان ترسیم می‌کند:
«زئوس» برای دفع شرّ فرزندِ در راهش و البته حفظ قدرتش، «متیس» را -که اکنون مگسی شده است- می‌بلعد؛ غافل از این‌که آن مگس، او را به جنون می‌کشانَد. مغز سرش را می‌شکافند و «آتنا»، خدای خِرد و جنگ از آن زاده می‌شود.

• ‌پردۀ اول: قصر ویرانه، اربابان دیوانه!
ما تماشاگران با دید تار و مگس‌گون‌مان به درون سازۀ سه‌گوش توری‌شکل می‌رویم. ماجرا از این قرار است که «دوک» و «دوناتا»، اربابان جوان قصری روبه‌زوال هستند که در آستانۀ ویرانی و فروپاشی است؛ همۀ کارکنان قصر، آن را ترک کرده‌اند و «ارباب حقیقی» نیز گریخته است. دو ارباب/کارگزار جوان قصر در آن محبوس شده‌اند و چشم‌ به راه آنند تا پستچی نامۀ «آقا» را برایشان بیاورد. درختان و علف‌های هرز آن‌قدر سر به فلک کشیده‌اند که دیگر نوری به درون خانه وارد نمی‌شود. خانۀ بی‌نور، صدای مداوم و گوش‌خراش مگسان و فضای مه‌آلود، اربابان جوان را به استیصال و جنون کشانده است.

• پردۀ دوم: بازی قدرت (1)؛ دوناتا ارباب می‌شود!
اربابان جوان که از اوضاع پریشان قصر و بیرون آن، مستأصل و درمانده شده‌اند، به خیال‌ پناه می‌جویند و در مورد قدرت از دست‌رفتۀ خود خیال‌پردازی می‌کنند. نخست این بانوی جوان است که در نقش «ارباب»، بر دوک- که حالا «خادم/رعیت» اوست- می‌تازَد و اِعمال قدرت می‌کند. ارباب‌بانوی قصر شراب می‌نوشد و به بازی می‌نشیند؛ به امید آن‌که پستچی با نامۀ «ارباب/آقا» از راه برسد و راهی برای خلاصی گشوده شود!

• پردۀ سوم: بازی قدرت (2)؛ دوک ارباب می‌شود!
سازۀ سه‌گوش توری‌شکل می‌چرخد و قدرت دست‌به‌دست می‌شود. خیال‌ها به پرواز در می‌آیند تا حسرتِ قدرت از دست رفته را بار دیگر -حتی در وهم- به بند بکِشَند. حال، نقش‌ها واژگون می‌شود؛ این بار نوبت دوک است که در نقش «ارباب» بر دوناتا -که حالا «خادم/رعیت» اوست- بتازد و قدرت‌نمایی کند. دوک شراب می‌نوشد و به بازی می‌نشیند؛ باز هم به امید آن‌که پستچی با نامۀ «ارباب/آقا» از راه برسد و راهی برای خلاصی گشوده شود!

• پردۀ چهارم: من، پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
سازۀ سه‌گوش توری‌شکل بار دیگر می‌چرخد و روابط قدرت دست‌خوش تغییر می‌شود. حال، دیگر سرمستی شراب و شیرینی خیال‌ قدرت از سر اربابان جوان پریده است و دُردِ تلخ واقعیت به دهانشان آمده است. وز وز مگسان، گوش‌هایشان را کَر و کاخ بی‌ روزنِ نور، چشمانشان را کور کرده است. آن‌ها نه دیگر می‌بییند و نه نمی‌شوند. همه‌چیز تار و درهم است! حال، واقعیت عریان و بی‌پرده بر آن‌ها جلوه‌گر شده است: کار از دست شده است و شکست قطعی است! لشگر مگسان تا باروی قصرشان آمده‌اند و آمدن پستچی نیز به افسانه می‌مانَد. یک جهنم حقیقی پیش‌‌روی آنان است که این اربابان شکست‌خورده، هیزم شعله‌های آن خواهند بود. ترس و نومیدی بر آن‌ها چیره شده و جز تسلیم چاره‌ای نمی‌یابند. صدای در می‌آید: پستچی منجی یا مگسان خشمگین؟

• پردۀ پنجم:تو شوخ‌دیده مگس بین که بر گرفت طنین!
صدای در می‌آید: پستچی منجی یا مگسان خشمگین؟ مگسان در را می‌گشایند و به درون قصر هجوم می‌آورند. امّا این بار سازۀ سه‌گوش نمی‌چرخد، بلکه دو گوش آن گشوده می‌شود؛ زیرا مناسبات قدرت دست‌خوش تغییری اساسی شده است، این بار نه از جنس بازی قدرت اربابان! حال، یک میدان مستطیل‌شکلِ فَراخ پیشِ چشم ماست با مناسبات جدید قدرتش.

• پردۀ ششم:شلیک‌ کن رفیق!
مرد جوان/راوی بار دیگر از راه می‌رسد. قدرت به دست لشگر مگسان افتاده است. پردۀ توری کنار رفته است و تاری رخت بربسته است و چشمان تماشاگران دیگر روشن می‌بیند و شفاف می‌شنود. حُکم آن است که اربابان ظالم به دست خودشان به مجازات برسند؛ دو هفت‌تیر، دو ارباب و یک‌قربانی: یک دوئل خونین! میان دوک و دوناتا بحثی در می‌گیرد و این‌بار هم این ارباب‌بانوی جسور است که دستِ بالا را دارد. ماشه را می‌کشد و دوک بر زمین می‌افتد. او حالا در پایان خط، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ قدرتش، فروپاشیده و عشق‌اش را نیز خود قربانی کرده است. پس، از رؤیا سخن می‌گوید و از صاحبان رؤیا؛ از قدرتِ شدن‌ای که همگان از آن برخوردارند. این رؤیا چیزی نیست جز تجربه‌های آزاد و آگاه زیستن مردمان در فواصل و میانۀ چرخش‌های قدرت!
راوی از قرار بخشودگی دوناتا سخن می‌گوید، امّا کلام آخر او، سرنوشت‌اش را واژگون می‌کند. مرد جوان/راوی ماشه را می‌کشد و دوناتا، کنار دوک نقش بر زمین می‌شود.

• پس‌پرده:مرگ تدریجی یک رؤیا
حال، دو ارباب جوان به مجازات رسیده‌اند، روابط قدرت دگرگون شده‌ و بی‌صدایانِ مطرود پای به قصر گذاشته‌اند. آیا یک پایان خوش در انتظار ماست؟ آیا صاحبان رؤیا می‌تواند رؤیای آزاد و آگاه‌ زیستن را تداوم ببخشند؟ تیر سوم بر پیکر رؤیاپردازان می‌نشیند، آن‌گاه که مرد جوان/راوی کلام آخرش را به زبان می‌آورد: اگرچه تاری از میان رفته است، امّا زمانۀ آزاد و آگاه‌ زیستن هنوز فرا نرسیده است: شما مجاز نیستید!
پرسش اساسی این است: این چرخۀ عبث تا کِی و کجا ادامه خواهد داشت و آیا آن روزگار رؤیا‌گون فرا خواهد رسید؟

ای آسمان که سایۀ ابر سیاه تو،
چون پنجه‌ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم،
من اطلسم که بار جهانم به گُرده است
اینجا هیچ چیزی آزاد نیست!
لذت بردم از خوندن پستتون🙏🏻🤍
ممنون، استفاده کردم
چقدر زیبا نوشته بودید.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید