لبهایم را
به سکوت دوختم!
روزی،
که در را پشت سر آفتاب ،
محکم کردی.
وجدانم را ...
قاب گرفتم،
در بلاتکلیفی دستانت...
بکارتم،
انگار غل میزند به تبخیر غیرت عریانی ام!
با پلک هایم قدم میزنم،
به جاروب غبار دلتنگی...
باران میبارد
تا
جوانه بزند هم آغوشی لحظه هایت
بر پستی بلندی اندامم.
بر من تابیده مهتاب
که رنگین کمان
بر صورتم جا خوش میکند.