این کار رو زمانی به تماشا نشستم که گفتگوهای درون ذهنم بیش از هر زمان دیگری بود. و تمام لحظاتی که سینا رازانی سرش رو بین دستهاش میفشرد و التماس لختی آسودگی میکرد برای خوابیدن، تمام جاهایی که "دنبال سکوتی بود که فقط خودش بتونه اون رو بشکنه"، انگار به جای اون و همراه اون زیسته بودم.
این نمایش شبیه خوابیدن شبهای تبداری و بیماری بود. وقتی خوابهات به هم مجال نمیدن و آدمها از کابوسی به کابوس بعدی تکرار میشن. و چه تبداری خوب و آشفتهای بود و چه حسن ختامی داشت.
پایدار باشید که همگی خوش درخشیدید