سر که می کشم به هوایی دور
سر می کنم به آن هزار حفره پیچ در پیچ زمان
و تک به تک رد می شوم از تمام آن روزها،احوال
تن می دهد به عبوری که سالهاست رفته است،اما انگار هنوز اینجاست
همین گوشه و کنارها
همین جا در این بغض واشده از دوری شان
سر به سر می گذارم با خودم با کودکی ها
با همان صدای خنده های پیچیده در حیاط همان حوض آبی میان
که سهچرخه کوچکی را پا می زدم و آفتاب خودش را ریخته در چشم هایم
و برق می زند
... دیدن ادامه ››
طلایی موهایم روی شانه ها
و هوای بهار شیراز که پر از عطر نارنج و یاس و شیطنتِ شادگونی که برخاسته بود تا آسمان
و خواهرم می خندید و می گفت زودباش تندتر پا بزن
تنم را کشیده بودم جلو تا دسته هاو آینه ها،فشار می آوردم به پاها و رکاب،
انگار آینده آنقدر نزدیک بود که عنقریب با پازدنی دیگر به آن می رسیدم
و چه می دانست کودک سرخوش آن روزها،فردا چیزی نیست جز جدایی ها
جز اندوهی که تا همیشه بر دلمان پاشیده و انتظاری که تا ابد به دورمان پیچیده
چه می دانست حیاط و حوض و باغچه،دیوارهای سیمانی تنهایی می شود که دیگر
هیچ نیرویی تکانش نمی دهد،درهمش نمی ریزد و کنارش نمی زند
سر می کنم به آن روزها گم می شوم در آن پیراهن سفید خالدار
که می رفتیم میان حوض و تن به آب می دادیم و گمان می کردیم به فتح دریا
و عشق شبیه همان فواره ایی بود که بالا می رفت و می ریخت بر سرورویمان
دلمان را سیرابِ خیسی معطری می کرد از نشئه بوها و بازی ها
و رها نمی کردیمش آن شعف را تا خورشیدی که رم می کرد و می رفت پشت ابرها.
سر می کشم به امروز به همین حال و احوال
به همین گذر سالهایی که به راستی چون باد گذشت و هر چه داد و نداد
جایش اندوه بر جای گذاشت