رضا وسطدوز عاشق سینماست. از آن عاشقهایی که عشق میتواند او را حیران و سرگردان کوی و برزن کند؛ که کرده. در رویاهایش همنشین و همبازی بزرگان سینماست و سیمرغ پرنده افسانهای را روی شانه دارد و آب و دوناش میدهد تا... اما آدم بداقبال نه فقط در زندگی یومیه که حتی در رویاهایش هم نمیتواند بَرنده و دارندهی سیمرغ باشد. آدم سیاهبخت سیمرغ که هیچ، کفترچاهی هم ندارد!
شاید رضا مژده نتوانسته به عشقش که سینماست برسد اما او هر روز هزاران نقش را نه فقط بازی، که نَفَس میکشد، زندگی میکند. از «گاو» مشحسن گرفته تا مجید «سوتهدلان» و «رضا موتوری» با همه رفیق است. همراه با گوگوش پیچهای جاده چالوس را میپیچد و برای زیبای آوازهخوان زمزمههای عاشقانه سر میدهد. کار و زندگی را ول میکند تا همراه دایی غفور به دنبال «بوی پیراهن یوسف» بگردد. برای گرفتن حق عباس در کنار حاج کاظم «آژانس شیشهای» اسلحه به دست میگیرد. پدرسوختگی بازیهای مارلون براندو را مرور میکند تا شاید در این دنیای نامرد «پدرخوانده» دیگری شود. رضا خسته است از زندگی پس دست در دست استیو مککوئین و داستین هافمن میگذارد تا از جزیره تنهاییاش فرار کند. کنار حوض قدیمی مینشیند و زُل میزند به رقیه چهرهآزاد و محمدعلی کشاورز و برای هزارمین بار «مادر» را میبیند و... و وای از مادر که عشق ماندگار
... دیدن ادامه ››
رضاست.
واقعیت تلخ همین است که سینما بیرحم است و زیادند هنروران و سیاهلشگرهایی که شب با رویای ستارهشدن لحاف بر سر میکشند و صبحِ خروسخوان با لگد برای بهدست آوردن لقمه نانی بیدار و آوارهی دفاتر تولید فیلم میشوند و هی روز را شب و این دور باطل را تکرار میکنند.
شاید برای من و تو سینما باشکوه باشد همچون ساختمان فاخر پلاسکو که روزی روزگاری نماد مدرنیته پایتخت بود، شاید سینما زیبا و درخشان باشد همچون شعلههای آتش که از دورترها میتواند دل و دین را با خود ببرد اما بخت و اقبال و شانس میخواهد در این بازارمکاره که گرگها در کمین نشستهاند و در دست همگان یک بلیط بختآزمایی است، نمره و شمارهات را بخوانند. سینما فقط رنگ، نور، شهرت و پول نیست که برای بسیاری از عاشقان و سینهچاکان، سینما آتشی است که میسوزاند و خاکستر میکند و عمر و جان را به فنا میدهد.