مقدمه:
یاد این دکلمهی نسل ما بهخیر:
«فدای مهربونیهات چه میکنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود، این نامه رو واست نوشت»
قضیهی نوشتن ما در تیوالم شده قصهی این شعر که الان دارم از سر دلتنگی برای تیوال رو دیوارش مینویسم نه اینکه نظر قابل بیان و جدیدی در مورد نمایش داشته باشم.
اصل
... دیدن ادامه ››
مطلب:
«گردن»... گردن خوب بود، گردن خیلی خوب بود، گردن خیلی خیلی خیلی خوب بود و الی آخر.!
بازم برمیگردم به جشنوارهی تجربه دانشگاه تهران (قشنگ شده قضیهی اون شخصی که ۲ سال میرن سربازی ۲۲ سال آینده رو ازش خاطره تعریف میکنن🤦♀️)
امسال با تمام وجود از این جشنواره لذت بردم و «گردن»، «گردن» زیبا چقد بهم یادآوری کرد که از این نسل و این محیط آکادمیک و این همه ایده و خلاقیت و پشتکار قراره چهها که درنیاد.
با دکور مینیمال (بدون دکور درواقع)، با نورپردازی مناسب (که بهنظر من جا داشت یه کم بهتر بشه و لحظاتی زیباتر رو خلق کنه)، با بازیگرانی بینهایت درخشان و درحد نهایت هماهنگ، با میمیک صورتایی که فراموش نشدنین، با گرفتن بازی فوقالعاده از تمام بازیگران اونم در چند نقش و برههی زمانی-مکانی، با طراحی لباس مناسب و دقیق، با پیام و دغدغهای ملموس، با متنی فرازمینی (دقیقاً نمیدونم منظورم از این کلمه چیه؛ اما میخوام بگم رایج و درعین حال فرای عادی!)، با میزانسنهایی دقیق و جذاب و در آخر، با دردی که میشینه رو سینهت و مگه رهات میکنه؟!؟
هر لحظه منتظری یه عدم هماهنگی و یه چیز اضافه و تو ذوقزن بیینی؛ اما نه، انتظار بیهودهست. این نمایش هرلحظه یه چیز جدید برای غافلگیریِ تو رو میکنه و حس تعلیقش حتی بعد از تموم شدن اجرا هم تموم نمیشه.
رئال؟ بله.
نمادین؟ بله.
قابل فهم و سهلالارتباط (کلمه اختراع کردم!)؟ بله.
نیاز به واکاوی لایههای داستان؟ بله.
نیاز به نشانهشناسی: بله
این نمایش مجموعهای از همهچیزای دوستداشتنی و دردناکه و در آخر رهات میکنه تو دنیایی که از بچگی خودت و اطرافیانت و دنیای غیراطرافت یادت میآد یا دیده و شنیدی؛ ولی شاید شاید تا الان اینطور پازلطور کنار هم نچیدیشون و از بالا بهشون نگاه نکردی.
👇«خطر اسپویل»👇
از لحظاتی که دوس داشتی با یه آب زدن به صورتت تمام لحظات تلخ گذشته رو بشویی و ببری، با انشگترت خط بکشی رو یه ماشین، خاطرهت از یک دوست یا فامیل رو فراموش کنی ولی نتونی تا وقتی که بمیره یا بمیری، بچه شی و برگردی به پشتبوم و ترس راه رفتن رو لبهی تیغو تجربه کنی، عاشق شی و اسم عشقتو بذاری رو فرزندت، بیپول باشی و بخوای بدونی خونههای مردم چه شکلین، پولدار باشی و پدری داشته باشی که کاش نداشتی، کودکی باشی که بچهها تو مدرسه طوری مسخرهت کردن که ازت یه آدم قلدر ولی توخالی ساخت، ازدواج کرده باشی و عاشق یک همجنس خودت باشی و و و...
و از من، تو، از اون، از همه چیزی رو ساختن که الان هست و کی چقد از هرکدوم از اینا رو میدونه که اینجور راحت به مسند قضاوت تکیه میده؟
و درنهایت فرزندانی که محصول مشترک خاطرات تلخ و شیرین والدینشون هستن بیاونکه بخوان، بی اونکه حتی تصمیمگیرنده باشن...
دم شما گرم. مرسی که هستید.
پ.ن: در روز دیدن نمایش، فرصت ملاقات با خانم ثانی عزیزم هم دست که همهچی رو بسی لذتبخشتر کرد.