برای پهلوانی که می شناسم..
وقتی در یک غروب خوش وقت؛ عاقبت بخت با تو یار میشود و با خود خلوت می کنی.. چند ساعتی را از چرخش بی رحمانه عقربه ها می دزدی و وارد تماشاخانه ای می شوی که سقفش از قامت پهلوان تو کوتاه تر است. پهلوان در این جا نمی گنجد. پس به رسم فتوت آیینی ورودش به گود نمایش، کالبدی کوچک یافته و باز هم کوچکتر شده.. و حالا در قامت همه نهرهای کوچک و بزرگی که از وجودش جاریست، بر صحنه روان می شود. این نهرهای رقصان پس از نوشخواری این صحنه هر یک در جستجوی عطشی برآمده و شاید روایت نیوشانی را سیراب کنند. اینک پهلوان بر پهنه ی هنر ایران زمین جاریست..