از سالن که آمدم بیرون نشستم روی نیمکت و زل زدم به درختها و گربهها. انگار یکی ناخن کشیده باشد روی مغزم، روی روانم. دوباره برگشتم به روزنامههای حوادث آن روزها و همه آن ترس ها و دلنگرانیها...
به آدمها نگاه کردم و به هیولایی که در درون همهمان به زنجیر کشیده شده و چه کسی میداند زنجیرها کی و کجا پاره میشوند؟
....