فالِ خون اثر داوود غفارزادگان
مرگ. سرباز از ابتدا پذیرفته است و میداند به هر سو برود، حتی نوک قلهای بوران زده که پای هیچ جنبندهای به آن نمیرسد ، باز گریبانش در دست اوست و سرانجام در آغوش سرد و نمورش خواهد خفت.
همین دانایی و بیچارهگی در فرار از مرگ، دغدغهای نو برایش میسازد؛ دغدغه و خیال چگونه مردن!
اینکه خوراک ماهیها میشود یا موشهای بزرگِ دندان تیز،
زیر برفها خشک میشود یا ته درهای عمیق مچاله،
و
... دیدن ادامه ››
یا ...
اینها همه چنان مهم میشوند که ترس از مرگ با پای خود به قهقرا میرود.
و حالا فال و جنبل، تنها یاور او میشوند.
فالِ خون. فالی که از آیندهای در پس نیستی میگوید.
چگونه میمیرم؟ عاقبت جسم بیجانم چه میشود؟
فالی که چنان مرعوبت میکند که خود برای تایید و مُهر گفتههایش تا پای جان پیش میروی و پیشانگاریها را به مثابه آیهای نازل شده مو به مو به سرانجام میرسانی.
آن وقت است که خیالت نیز از صدق تمام آنچه برایت نقل شده بود تخت میشود و روحت در پس آن اطمینان، آرام میگیرد.
افسانه بختیارینژاد