من،صادق،جلال و سیمین
خیابان نادری همیشه برام پر از خاطره ست،پر از زیبایی،عشق،جنون...
اینجا گریه کردم و متولد شدم،کودک شدم و غرق در بازی و رویاهای کودکانه بزرگ شدم،اینجا جوان شدم و عاشق،من عاشق شدم،سوار بر مرکب خیال گیسوان معشوق،سرمست از عطر لبهای یار،من عاشق شدم در تاریکی شبهای نادری،شبهایی که دنیا به مانند خال صورت قمرتاج سیاه پوش میشد،نادری عزیز تو سفید شدن موهام رو هم دیدی،و من همینجا خندیدم و مُردم...
مدتهاست که به رسم تجدید خاطره سری به کافه ت میزنم،کافه ای که برام تداعی کننده ی زیباترین لحظات زندگیه،هنوزم صندلیهات،میزهات...بوی آدمهات رو میده،من،صادق،جلال،سیمین !!!!هنوزم انگار گرد و خاکی که روی سقف و دیوارهات نشسته،سلولهای مرده و کنده شده ی هدایته،شایدم دانشور و آل احمد،راستی زمانه با ما چهارتا چکار کرد؟؟!!!شماها رفتید و من موندم،من همچنان هستم و دارم مرگ عزیزانم رو میبینم،انگار من محکوم هستم به سوگ ابدی،من محکوم هستم به بودن و درد و رنج بیپایان.کافه همون کافه ست،صندلی ها همون هستن همونی که شماها مینشستید روش و ساعتها گپ میزدید،اینجا همونجاست ولی آدماش عوض شدن،گاهی سراغ شماهارو میگیرن..
راستی اگر من هم رفتم، آدمهای اینجا سراغم رو میگیرن؟براشون مهم هست دایه روزگاری رو یکی از این صندلیها ساعتها نشست،منتظر موند،رفت و برنگشت؟!!!!