نمایشی قابل تامل که بدون شک در بین کارهای دانشجویی اخیر میشه راجه بهش حرف زد. نمایشی پر از سکون و بدون اوج و فرود در نمایشنامه با ریتمی کند اما جذب کننده. روایتی پر از سکوت از تنهایی و روزمره گی و میل به فرار از این تنهایی و بعد، محدودیتهای ناشی از تنها نبودن! صحنه، بازیها و کارگردانی بسیار ساده اما درست و فکر شده. قسمتهایی از کار بود که باعث میشد ریتم کار بیفته و حذف اونها هم بدون شک هیچ خللی در جریان روایت کانسپت اثر ایجاد نمیکرد. برای نمونه در اواسط کار، کسی زنگ خانه را زد و شخصیت نمایش کلیدی برای او به بیرون پرت کرد که هیچ جای کار مشخص نشد او چه کسی بود و اساسن چه نقشی در روایت داشت! فکر میکنم هیچ نقشی. یا سیب خوردن و پس زدن آن در بخشی از نمایش...
من به شخصه دلم میخواست در انتهای کار جای این دو با هم عوض شه و حالا شخصیت یک داستان داخل تخت بره و با یک شخصیت به پایان برسه چرا که به نظرم از لحاظ محتوا و کانسپت پایان به مراتب درست تری بود.
خسته نباشید میگم به کارگردان و عوامل گروه./