دیشب عزت الله را با واسطه ای کوچک٬ شاید دو ساله کشتم. همین بس که واسطه میان دستان من بود و اسلحه میان دستان دو ساله...
اولین صندلی از ردیف هشتم جایگاهش بود و ما ردیف یکم... نمایش مثل همیشه زودتر از موقع مقرر به ﭘایان رسید. نمیدانم از سر چه اما نگاهش خیس بود. از فردا به دیشب نگاهی می اندازم ٬ ﭘوزخندی میزنم و دلیلش را به سادگی در میابم . او و ردیف هشتم ... چه زود یک به هشت مبدل شد. به وضوح میدیدم که غمش به همین جا ختم نمی شود و تا ردیف هجدهم ادامه دارد...
بنگ!
از درونم صدایی آمد و بیرونم بلوایی شد. فاصله کم بود و شتاب گلوله دو برابر فاصله! بنگ !
دو ساله را زمین گزاشتم و خیره نگاهش کردم... تو چه کردی؟ ... نگاهش ساده بود!
از فردا آنچه دیشب گذشت را دقیق تر مرور می کنم٬ خطوط چهرهاش چندان هم ساده نبود و نشان از میل غریزی او به بزرگ تر شدن داشت٬ آن هم ﭘیش از موقع مقرر.
دیشب عزت الله را با واسطه ای کوچک٬ شاید دو ساله کشتم.
از همان دیشب گریختم! دو سال میگذرد ...
از: خود