رگ خواب
اول از خوبیش بگم،
سکانس تلاش برای اجاره آپارتمان فوق العاده بود، پیرزنی که نماد همه ما بود به عنوان اجتماعی سرد، بی اعتنا و قاضی!
... دیدن ادامه ››
"اگر اینقدر قابل اعتماد بود چرا ازش جدا شدی؟!"
جامعه ابلهی که با یک پیشفرض غلط به گمان خودش بسیار هوشمندانه مچگیری کرده و بلافاصله حکمش رو صادر میکنه و تو میمونی بر سر دوراهی، یا محکومیتت رو بپذیر و یا وارد یک بازی تحقیرآمیز شو و توضیح بده، آخرش هم قرار نیست حکم اولیه عوض بشه، فقط تو خسته و تحقیر شدی.
و مینا سکوت کرد و گذشت
اما طنز تلخ داستان؛ مینای اول قصه که حتی ادبیات دنیای پیرزن رو هم نمیشناخت اواخر این داستان هم معتاد بود، هم با مرد رفت و آمد داشت و هم از لحاظ مالی قابل اعتماد نبود.
فیلمنامه این ویژگی مثبت رو داشت که هرجا میخواست جلو پرسشگری و پرسه زنی های بی ارتباط تماشاگر رو ببنده، پاسخهایی قاطع و قوی و بی نقص داشت که در اولین فرصت اعلام میکرد؛
مادرت کجاست؟ قبل از ٥ سالگیم مرد
چرا با پدرت رابطه نداری؟ چون شخصیت قضاوتگر و سرزنش کننده ای داره.
تاحالا چکار میکردی؟ شوهر داشتم.
شوهرت چی شد؟ طلاق گرفتم.
چطور؟ طلاقمون توافقی بود
چرا؟ علایم حیاتی اش از یک دیوار کمتر بود، تمام سلولهاش بوی مواد مخدر میداد...
به ازای این چند سال سه برگ چک بهم داد با مبالغی نه چندان هنگفت.
-چطور؟
-چی چطور؟
-آدمی که علایم حیاتیش به اندازه یک دیوار بود،چطور تونست خرج زندگی عادی خودش، زندگی عادی همسرش و مصرف موادش رو بده دست آخر هم سه تا چک بده؟!
- خب مَرده!
اشتباه نشه، من میفهمم که هزار راه هست که یک آدم معتاد پول داشته باشه ولی سیلی که تو صورت من خورد بخاطر این بود که حس کردم مینای این فیلم "فلرتیشیا"ست. یک لی لی پوتی زیبا خوب و باهوش!
یک آدم(مرد) معتاد که هیچ، حتی تو بستر مرگ هم از یک لی لی پوتی(زن) جوان، سالم، زیبا و تحصیلکرده قوی تره! اصلا قرار نیست یک لی لی پوتی/ قناری/ گل/ ریحانه/ بانو/ زن/ ضعیفه/ ناقص العقل، با یک آدم مقایسه بشه!
تمام فیلم رو تحمل کردم به امید اینکه بهم ثابت بشه قضاوتم تو چند ثانیه اول اشتباه بوده اما متاسفانه پاسخ قاطع و کوبنده همه سوالها همین بود؛
"خب زنه"/ "خب مرده"
طنین پژواک این پاسخ در هر سکانسی شنیده میشد.
چرا از گربه میترسه؟ خب زنه
چرا پول دندونپزشکی شو خودش نمیده؟ خب زنه
چرا نمیتونه جاپارک پیدا کنه یا ماشین رو بجایی نکوبه؟ خب زنه
چرا عرضه نداره از یک گربه نگهداری کنه؟ چرا از توفان(در مقیاس جهانی، گرد و خاک) اینقدر وحشتزده و مچاله میشه؟ چرا وقتی درونش آشوبه، هیکل هرکسی که میخواد کمکش کنه رو به گند میکشه و یک ببخشید هم نمیگه؟... جواب همه این چرا ها و چراهای بسیار دیگه، ساده است، خب زنه!
اگر بجای لیلا حاتمی، الهام چرخنده یا آزاده نامداری یا هر آدم دیگه ای که به حق یا ناحق بدنام شده بود بازی میکرد و خبری از همایون شجریان نبود به راحتی از کنارش میگذشتم چون اون وقت چنین تحقیرهای عمیقی با توفانی از انتقاد مواجه میشد اما متاسفانه لیلا حاتمی(شاید بخاطر ژن خوبش) صاحب لباس پادشاهی هست که خیلی ها حاضرن به خودشون شک کنن و نه به ایشون!
ایکاش پیام فیلم این بود که فقر فرهنگی یعنی دندون خراب داشته باشی اما تا قرون آخر پولت رو خرج کنی تا مادرشوهر احتمالی بپسندت!
شاید فکر کنیم زود قضاوت کردم، داستان رستاخیز ققنوس وار یک زنه که وقتی به انتهای خفت میرسه قیام میکنه! این خوبه اما چه قیامی؟ چمباتمه زدن سر قبر پدرش و قول اینکه "بهم افتخار میکنی" و رها کردن رویای همیشگیش؟
چرا باید رویاش رو رها کنه؟ چرا آخر داستان تو یک آژانس مسافرتی، داخل هواپیما به عنوان مهماندار یا حتی بلیت فروشی ترمینال بیهقی مشغول کار نبود؟
از فیلمنامه که بگذریم، حکایت بازی ها و کارگردانی هم خیلی فراتر نبود،
از نظر بعضی از دوستان صحنه ای مثل قهقهه های کامران برای تحقیر مینا، شاهکار بود
موافقم که حالت مینا عالی بود که نمیدونست بهتره خودش رو به حماقت بزنه و با این قهقهه درهم شکننده همصدا بشه یا اینکه گریه کنه یا اعتراض کنه. اینهمه تضاد رو به زیبایی تو صورتش منعکس میکرد .
اما اصلا چرا باید این قهقهه میبود؟ چرا کارگردان بجای اینکه مثل سکانس اجاره خونه، کوتاه و گذرا و ماندگار این حجم درد رو به تصویر بکشه، تصمیم گرفت همه دردها رو به اغراق آمیزترین شکل ممکن نشون بده؟
قهقهه بی پایان کامران، تهوع طولانی مینا، تلوتلو خورنش تو خیابون و گریم هنرمندانه ای که بیشتر یک بیمار محتضر بعد از سالها درد سرطان رو نشون میداد تا زنی که سقط کرده
اینهمه اغراق برای چی بود؟ یا مخاطبش رو به قدری خالی از ادراک فرض کرده که نمیتونه مثلا از یک پوزخند یواشکی کامران که مینا میبینه این حجم تحقیر و توهین رو درک کنه و یا کارگردان خودش و تمام عواملش رو ناتوان از این دیده که بدون اینهمه دست و پا زدن بتونه مفهومش رو منتقل کنه.
و اما در پایان، یک حدس:
هیچ دلیلی برای این حدس ندارم اما وقتی مینا گفت: میزنه تو سرم، تو صورتم، لپمو میکشه... حدس زدم شاید داستان نارضایتی مینا از رفتارهای سادیسمی کامران در رابطه خصوصی شون باشه. تلاش یک زن برای خارج شدن از یک عشق آسیب زننده، زنی که عاشق تک تک سلولهای یک مرده اما درون این مرد، درنده خو و ستمگره. اگر این حدس درست باشه(که خیلی بعید میدونم) اونوقت باید از زاویه دیگه ای به کل داستان در کنار محدودیتهای فضای سینما، نگریست