دستمو توی موهام میکنم و وقتی بیرون میارم، چند تار بین انگشتام باقی می مونه. اولین فکری که به ذهنم می رسه:" من یه مریضی مهلک گرفتم و همین روزا می میرم!" و ادامه میدم:" باید برم پولهامو بردازم برم سفر! همه ی آدمای زندگیم رو ببوسم و بگم چه قدر دوستشون دارم.. باید... بایا یه کم زندگی کنم ، قبل از اینکه از این مریضی بمیرم..."
از مرگ نمی ترسم نه... مگه از به دنیا اومدن ترسیدیم که از مرگ...؟" کلیپس رو برمیدارم و موهای بلندمو با زحمت توش جا میدم و یه جوری می بندمش که با سرانگشتای کسی درگیر نشه...حتا خودم!
پامو میخارونم و انقد حواسم پرته که نمی فهمم پوستش رو خراش دادم و داره خون میاد. فکر میکنم:" سرطان پوست گرفتم! لابد تا چند روز دیگه شبیه این آدمای سرتا پا سوخته میشم و دیگه نمیشه نگام کرد. یعنی اون چه فکری میکنه؟ یعنی خدا داره تقاص چی رو ازم میگیره؟" صداش توو گوشم طنین میندازه:" تو عرضه ی هیچ کاری رو نداری، حتا عرضه ی غذا خوردن! اگه عرضه داشتی این وضعت نبود... مثل اسکلت شدی ،هرروزم داری وزن کم میکنی، معلومه که موهات میریزه!"
واژه ی "عرضه" چرخ می خوره توی ذهنم، هی رژه میره و من فکر میکنم: این عرضه چیه که من ندارم؟چرا ندارم؟ عرضه ی درس دُرُست و حسابی خوندن(چون انسانی وهنر که رشته نیستن)، عرضه ی شوهرکردن(نمی دونن چه غلطی میکنم که همه خواستگارا رو فراری میدم)، عرضه ی زندگی کردن و حالا هم که عرضه ی غذا خوردن!
دیگه حس بیزاری از این جور حرف زدنا سراغم نمیاد. آخه من قراره همین روزا از یه بیماری مهلک یا سرطان پوست یا هرچیز دیگه ای که خیلی کشنده اس
... دیدن ادامه ››
و زودی آدمو از پا درمیاره،بمیرم! پس لازم نیست نگران چیزی باشم؛ بهتره در آرامش و با خیال راحت بمیرم تا اینکه به این چیزا اهمیت بدم. فقط امیدوارم کسی روی سنگ قبرم ننویسه: "این بشر حتا عرضه ی درست مُردنم نداشت!"