در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 19:05:44
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
منم آن مرده که بوسی تو اگر روی مرا
در شگفتم، عجبا وا عجبا جان مجدد گیرم

شنتیا را همه مجنون دگرباره ی دوران دانند
لقب و کسوت دیوانه ترین شاعر مشهد گیرم

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مهسا طلوع کارگر
نقاش - نگارگر - شاعر و نویسنده
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چه شود چلچله ها نغمه خوش سر بدهند
خبر از بخت قشنگ من و اختر بدهند

بکشند دست از این پیکر خاکستری ام
مانده خاکسترم از مهر به آذر بدهند

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درد مرا به چنان طنزی واداشت
که بر گریستنم می‌خندید
و این شیرین‌ترین درد من بود...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک مرد پادشاهست، با یارِ جفت جورش
آویز کن به گوشت، مرد است و یک غرورش

بل بیشمار زَخم است کو خورده تا به امروز
ایمن شد از جسارت دردانه ی جسورش

این را بخوانی ایکاش از پشت چهره ی او
پیرش در آمد عمری تا قد کشیده پورش

یک شیر مرد ما را گردن گرفته هر جا
باریک تر ز مویی است آن گردن قطورش

من سجده میزنم بر پا پینه ... دیدن ادامه ›› های دستش
بر چین صورت و بر موی سپید و بورش

فارغ ز جنسیت ها مردانگی کن این بار
باهم فرود آریم سر بر سر صبورش

مظلوم تر از او نیست در روزگار ای دوست
برگوی شنتیا را باشد چه او قصورش؟

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حق گفت که حقت به مساوات
تقسیم شد از سمت سماوات

گر عارف و زاهدی ور عالم
یا بنده ی جهلی و خرافات

حقا که تو را دادگر هستم
بر داد تو می رسم از آفات

قسمام تمام قسمتم من
روزی دهمت ازین کرامات

بر خلق جهان ضرر رسانی
این چرخه شود دار مکافات

از دور و برت ... دیدن ادامه ›› رضا نگیری؟
آیند به برزخت ملاقات

از حق بنی بشر به حالت
هرگز نکنم کمی مراعات

یارب سخنی درین میان هست
من معتقدم به این روایات

اما تو برای ثبت این حرف
مهری بزنش ز روی اثبات

گفتی که تو را دادرَسم من
الوعده وفا، وگرنه هیهات

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
صحبتی با شش سالگی ام
از بداهه ها

شش بهار و شش زمستان دیده ایی
چیز دیگر نیست کآن نادیده ایی
طفل معصوم درونم قد نکش
آرزوی اندرونم قد نکش
بهترین دوران تو این کودکی است
حفظ شعر حافظ است و رودکی است
بعد از این در انتظارت قهر هست
دائما دنیا به کامت زهر هست
بعد از این باشی عزادار خودت
جبر و اجبار است و وادارِ خودت
مهر میمیرد به آبان می روی
زین بهارت رو پایان می روی

بداهه.........

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شاید این مرد چنین مات و مبهوت منم
به تماشای تو بنشسته ز تابوت منم

همه جا سبز شوم پیش دوتا چشمانت
کارمای تو منم صحبت تاروت منم

من نگویم که تو بگذاشته یا برداشتی
وآن کلاهی که سرت رفته ز ماهوت منم

تو که سیراب شدی از سر این چشمه عشق
تشنه ی آب و  پی لقمه ایی از قوت منم

حیرت از اینهمه هوشی که ... دیدن ادامه ›› خدایت داده است
گیج و منگ و خپل و پخمه و فرتوت منم

تو تجاوز گر و اشغالگر خاک فلسطینی ها
بخدا غزه منم کشته ی بیروت منم

تو همان خوشه ی انگوری و یک جام شراب
خون جگر گشته ی در قامت شاتوت منم

آن که قربانی امروز شرر های شماست
شده خاکستر و کز داده ی باروت منم

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹🌱
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
(با خنده‌ای تلخ و لحنی جدی)
ببین، هیچ‌کس قرار نیست بیاد راهتو برات بسازه. این زندگی، فقط مال خودته. اگه وایسی که یکی بیاد دستتو بگیره، می‌مونی همون‌جا. فقط خودتی که باید بلند شی، فکر کنی، تصمیم بگیری و بری جلو. (مکث، با نگاه مستقیم)
زندگی بازیه، ولی بازیگرش فقط خودتی. پس منتظر معجزه نباش، چون کسی جز خودت، قرار نیست کاری برات بکنه.
۳ روز پیش، دوشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من؛ تمام روح پاییزم
گهی سردم، گهی خشکم، گهی بارانی و مبهم
چنان بادی که میچرخد به دور فصل بی‌برگی
تمامم گم شود در این هفت رنگ بی‌معنی
سقوطم با زمستانی عجین است و سکوتم برف سنگینی‌ست
ببار ای برف، بی‌واژه بپوشان خاطراتم را
من از گرمای تابستان رسیدم تا به این پاییز
هنوز آن هرم دستانش درون خاطرم بیدار و من لبریز این آشوب
سحرگاه دو چشمانش در این تاریکی شبها
چراغی می‌شود بیدار، چراغی می‌شود لبریز
همیشه این چنین بودم
لباسی، کوله باری، آماده‌ی رفتن
ولی شاید رسد روزی، که آن باد سحرگاهی
به فهم روزهای من، بهاری را بیفزاید
۳ روز پیش، دوشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب! این تاریکی وهم‌انگیز
زمان خالی، اتاق خالی
سرم گرم می‌انگور
چشم خواب‌آلوده و مبهم
و دیگر هیچ
نه امیدی، نه آغازی
رسیدم من به این بن‌بست
صدایی نیست، ردی نیست
سرم منگ و دلم آشوب این بودن
جهان جان‌کاه و آسمان تیره
سرم سنگین و افتاده
چه سرد است این تن عریان
شب سردی‌‌ست و روحم میل رفتن دارد.
۳ روز پیش، دوشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بداهه در جمع بداهه سرایان صدای دیدار



"یار ،دور از من شد و دیگر مرا غمخوار نیست
باز دلتنگی قرینم شد، به دل، دلدار نیست"

دل به راهی بسته ایی کاندر مسیر
یاوری ازبهرت ای دیوانه سردمدار نیست

پا به پای کاروان هی خون دل ها میخوری
یک نفر مردانه پای قافله سالار ... دیدن ادامه ›› نیست

با کسی که مهر می ورزد تمام عمر خود
ظلم تا چند ای پری جور و ستم پادار نیست

این زمان کاُفتاده ام در پایت همچون خاکسار
گر ندیدی در قیامت بخششی در کار نیست

پای آنکس جان دهم که او برایم تب کند
ورنه مشت من نمونه در بر خروار نیست


مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
۴ روز پیش، یکشنبه
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
الکل

حق است که ولله بر هرچه که می نازی
دنیا به مثل شطرنج تو شاه در این بازی

یک عیب تو را جستن فی الواقع چنین باشد
بین دو سصد من کاه سوزن تو بیاندازی

ابروی تو از تلخی قلاب شکار آمد
من رعیت بیچاره تو ارتشی از نازی

انگور دو چشمانت آنقدر که مستش کرد
کاشف به عمل آمد از آن الکل، رازی

بوسیدن ... دیدن ادامه ›› لبهایت یک راحت الحلقوم است
لبخند تو شیرین چون فالوده ی شیرازی

در چنته شنتیا مشتیست پر از خالی
اما تو لبالب پُر لبریز ز طنازی


مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
۴ روز پیش، یکشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آقای "ماردین ابراهیم" (به کُردی: ماردین ئیبڕاهیم)، شاعر معاصر کُرد، زاده‌‌ی سال ۱۹۷۴ میلادی، در سلیمانیه‌ اقلیم کردستان است.
ماردین برای دو دهه، ساکن شهر لندن بود و در مقام رمان‌نویس، شاعر، جستارنویس، مترجم و استاد دانشگاه تاکنون چندین رمان، مجموعه شعر و ترجمه منتشر کرده است.
رمان «رویای مردان ایرانی» نخستین اثر او در ادبیات داستانی است، که سال ۲۰۰۸ میلادی، از سوی موسسه‌‌ی چاپ و پخش سردم در سلیمانیه منتشر شد و مورد ستایش اکثر نویسندگان و منتقدان بزرگ کُرد، از جمله شاعران و نویسندگان جهانی مانند "شیرکو بیکس"، "بختیار علی" و "شیرزاد حسن" قرار گرفت.


... دیدن ادامه ›› نمونه‌ی شعر:
(۱)
صبح‌ها با موهای ژولیده از خواب بر می‌خواستند و
غروب‌ها با کوزه‌ای شکسته از چشمه باز می‌گشتند،
خواهرانم،
عطر گیلاس‌های نرسیده را تداعی می‌کردند،
بوی انتظار!
انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.
انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ‌ها نشسته بود.


(۲)
خواهر بزرگم می‌گفت:
- بگذار مرگ بیاید! گریه‌کنان بیاید!
چگونه نگریم؟! وقتی من می‌میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!
من می‌میرم و مرگ من،
به اندازه‌ی افتادن سیبی کال،
تأثیری بر جاذبه‌ی زمین ندارد!
من می‌میرم و مرگ من،
به اندازه‌ی انعکاس برخورد هسته‌ی انگوری در آب چشمه
بر نظم فصل‌ها مؤثر نیست.
مرگ من به اندازه‌ی به گل نشستن نهنگی
خلق و خوی طبیعت را به هم نمی‌ریزد.


(۳)
تو هم فریب جهان را خوردی!
بله! دنیا چنین است!
اول شانه‌به‌سرها را کباب می‌کند و
سپس پرستوها را
و وقتی دلبسته‌اش شدی چون فاحشه‌ای تو را رها خواهد کرد.
و چون هرزه‌ای رو از تو می‌گیرد،
بله! دنیا چنین است خدیجه*!
--------
* خدیجه گولاوی، دختری که ماردین به او دلبسته بود.


(۴)
مرا می‌گویی که غریبه‌ها رویا نمی‌بینند؟!
اما من، روزهایی که چون سگ در ترکیه
از سرنوشت خود بیزار بودم،
تو را به یاد داشتم و رویاهایم را با تو مرور می‌کردم.
تو در خاطرم بودی،
تو رویا و آرزویم بودی،
آن هنگام که در اسطبل‌ها بیگاری می‌کردم و
بر روی بتون‌های سرد بندرگاه‌ها می‌خوابیدم.


(۵)
چه وقت، بین من و تو چنین شکرآب شد، خدیجه؟!
به یاد داری که جوجه‌ای داشتیم
که از ترس غرش هواپیما‌ها خودش را پنهان می‌کرد!
جوجه‌ای که با گنج قارون هم عوضش نمی‌کردیم!
به یادداری در آغل قوچ‌ها،
شیر بزها را سر می‌کشیدی،
چونکه مادری نداشتی!
دوست دارم همچون شاعران بگویم: روزگارت سیاه بود!
ولی واقعن روزگار سیاهی داشتی!
دخترکی بودی که حتا از اتومبیل هم می‌ترسیدی،
گمان می‌کردی که گاوی‌ست و خداوند تبدیلش کرده به آهن!


(۶)
مرا می‌گویی: پسران رحمی در قلب و جانشان نیست!
اما من در اسکله، شب‌هایی که همراه ماهیگیران
خودم را با آتشدان‌های حلبی‌ گرم می‌کردم،
تو را به خاطر داشتم.
تو در یادم بودی تمام غروب‌هایی
که من در قایق‌ها، قرآن می‌خواندم.


(۷)
دنیا چنین است خدیجه!
ابتدا تابش آفتاب را بر تو عیان می‌سازد
تا که فریب پرتوهایش را بخوری.
صبح کاذب را بر سر راهت می‌گذارد،
تا که در دام نسیم صبحگاهی‌اش گرفتار شوی!
با زیبایی‌هایش فریبت می‌دهد،
که گمان کنی خوشبختی!
و بعد دقیقه به دقیقه عمرت را از تو می‌ستاند
ولی تو باز احساس خوشی و شادی می‌کنی!
و وقتی دنیای خائن،
با این همه خیانت‌ بر تو چیره شد،
آنگاه همچون رفیقی بی‌شرف،
دارایی‌هایت را از تو می‌گیرد،
و همچون دوستی ریاکار،
خنجر از رو بر تو می‌کشد!



شعر: #ماردین_ابراهیم
برگردان: #زانا_کوردستانی



۴ روز پیش، یکشنبه
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نفوس بد

همان کسان که دم ز پیروی از احد زدند
روایت غم مرا به شکل مستند زدند

بیا و نگذریم ازین که حق چه هست یا چه بود
چه قرعه ی مزخرفی به نام ما سند زدند

سپرده دستِ جانیِ شنکنجه های بی دلیل
نخورده برده زیر و تازیانه های حد زدند

خود اندرون هر خفا به عیش و نوش و برجفا
همیشه فال گوش ... دیدن ادامه ›› ما و دست بر رصد زدند

خدا که بد نیافرید و بد نخواست بهر ما
جماعتی کنارمان نفوس و نحس و بد زدند

رو زده بودم هرکجا به پیش هر که غیر حق
قسم به حق مداوما به سینه دست رد زدند

چه بس عزیز کرده ها که ترک ما نموده اند
به پای مان نمانده و به بخت خود لگد زدند

مباد دل که خوش کنی تو شنتیا به لطفشان
که صورتک به چهره ی جناب دیو و دد زدند

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زآن نکته حذر کن که تو را شر گردد
از غنچه ی تزویر، که پر پر گردد
بی رنگ و ریا باش چنین نطق بفرما
کز ناطق تو گوش فلک کر گردد
غیر از سخن حق به قلم ها ندهی باج
کین گونه برازنده ی دفتر گردد
با گفته ی شنتیا موافق هستی؟
من با تو موافقم که محشر گردد

بداهه تقدیم

مجتبی حیدری(شنتیا)🌹
راز سخن حق سر سبز است
گر میندهی باطل محض است
هر چند که عقل گفت زندگی افزای
در بیت شرف قافیه حبس است
بهنام دیناری
راز سخن حق سر سبز است گر میندهی باطل محض است هر چند که عقل گفت زندگی افزای در بیت شرف قافیه حبس است
🌹🌹👏👏درود برشما
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مو هَمویُم که پامه تو کفشِ اُمت مُکونم
کفش ملی مِخِروم فَخر به مِلت مُکُنوم

مو بِلایِ خانِمان سوزوم و پا اگر بِده
با یه جفتِ کفشِ بِلّا هم خیانت مُکُنوم

محترمانه بُگوم ربطی نِدِره به شما
تو دخالت بُکنی موهم دخالت مُکنوم

آبروت رِه مِبِروم رسوایِ عالم مُکنوم
مرُم و شکایتت ره پیش عمَت مُکُنوم

هدفوم بود طِلبه بُشُم و ... دیدن ادامه ›› خدمت بُکُنوم
حالا تو حوزه ی علمیه طبابت مُکُنوم

ولی آخرش یه روز که دَر مُرُم از ایی مکان
مدعی میام و ادعاهای امامت مُکُنوم

آخر کار می بینی انداختَنوم هُلفدونی
زار زار با باگریه هام جَلبِ رضایت مُکُنوم

#نطنز
مجتبی حیدری🌹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من ذره و خاکِ در کناره
جان می دهمت به یک اشاره
محتاج دعای خیرت هستم
ای جانِ مجددِ دوباره
لطفی بنما که کار در خیر
حاجت نبود به استخاره

مجتبی حیدری🌹
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
خشنود شدیم که شعر دیدیم
از مردم خوب خیر دیدیم
یکسان نبود چرخ و فلک حال
خشنود شدیم که دوست دیدیم
بهنام دیناری
خشنود شدیم که شعر دیدیم از مردم خوب خیر دیدیم یکسان نبود چرخ و فلک حال خشنود شدیم که دوست دیدیم
درود و احترام جناب دیناری برادر عزیز مشتاق دیدار سپاس گزارم🌹🌱
مجتبی حیدری
درود و احترام جناب دیناری برادر عزیز مشتاق دیدار سپاس گزارم🌹🌱
عرض ادب جناب حیدری به امید دیدار برادر
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چو شمعی آب گشتم مثلِ نهری پایِ در یوزه
به یادش چله بنشستم کنارِ کاجِ چهل غوزه

چه پیشانی نوشت زشت و بدخطیست تقدیرم
که تیغ اندر بدن افتاد و خون مانندِ اَنغوزه

من آن سفال گر بودم که نقشش در تراشم بود
ولی افتاد بشکست و نخوردم آبی از کوزه

به خاک افتاده در سجده به حاجات و عباداتش
نمازم باطل و شد عایدم بیهوده از روزه

دمغ شد شنتیا دیگر دماغش چاق هم نیست
عتیقه پیرمردی مُرده در پستوی این موزه

نبین یک لاقبای ژنده پوش اینطرف هستم
همه از دست آن یار است اگر مجنونم امروزه

مجتبی حیدری🌹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
استاد "بکر محمد امین" (به کُردی: به‌کر محه‌ممه‌د ئەمین) متخلص به "خالە بکر" (به کُردی: خاڵە بەکر) شاعر کُرد عراقی، زاده‌ی سلیمانیه است.

وی که از دانشگاه صلاح‌الدین اربیل فارغ‌التحصیل شده است، اکنون در شهر روتردام هلند ساکن است.

■●■

(۱)
جلوی ... دیدن ادامه ›› چشم‌هایم، هی می‌آیی و می‌روی،
جواب سلامم را هم نمی‌دهی،
چیست این زمستان سخت روح سپردن؟!
الهه‌ها گناه کرده‌اند،
و تمام نظم زمین را زیر و رو کرده‌اند،
کاری کرده‌اند که خوشبختی‌هایم را فراموش کنم.
برای قد و بالای رعنای تو نذر کردم
تا که دلم را به دست‌های تو بسپارم.
حتا اگر برای راحتی خودت،
آن‌را مچاله‌اش کنی،
شرحه شرحه‌اش کنی و از ضربان بیاندازی‌اش!
هیچ از علاقه‌ام به تو کم نخواهد شد، نگران نباش!.


(۲)
بخاطر تو می‌نویسم،
زیرا جز کلام تو، قلم من،
چیز دیگری نمی‌تواند، بنویسد.
در فراق تو هیچ چیز زیبایی در این جهان نمی‌بینم،
با نگاهی غمگین، جلوی در خانه‌، چمباته زده‌ام!
هیچ نمی‌توانم که سر پا بیاستم و قدم از قدم بردارم،
هرچقدر هم دور باشی،
باز به سویم باز خواهی گشت
چرا که تو چراغ روشنی بخش و
خورشید روزگار سیاهم هستی
تو، حاصل رنج‌های بی‌پایان زندگی منی
تو تنها کسی هستی که به زندگی بی‌سر و سامانم، .آرامش می‌بخشی
تویی که همچون گلی سرخ
در میان دشت چشمانم به چشم می‌آیی
دریایی بی‌پایانی
و خداوندگار معبد لحظه‌های تنهایی منی.


(۳)
چرا چنین ساکت نشسته‌ای عزیزم؟!
خودت که خوب می‌دانی،
از وقتی به دنیا آمده‌ام تاکنون
لحظه‌ای دوری‌ات را تاب ندارم!
و هر وقت و بی‌وقت منتظر دیدارت هستم
همزمان با گشودن در خانه،
بعد از هر سلام گفتنی،
بلاگردان قد و بالایت می‌شوم!
چرا چنین ساکت نشسته‌ای عزیزم؟!
شرط کرده‌ام تا که نیایی،
هر صبح به عکست صبح بخیر بگویم،
دیگر باز آی...
باز آی تا دلم را برایت، تکه‌ای ابر زار کنم
و هر کجای این آسمان که تو مایل باشی،
به آنجا روانه‌ کنم.


شاعر: #خاله_بکر
مترجم: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید