ای وای آقای جوان! ای وای!...
تا قبل از سکانس آخر، تو سالن و در حالیکه کلی تعجب کرده بودم روی صندلی، مدام داشتم با خودم فکر میکردم که: چه جالب و غافلگیر کننده!... دارم بهترین فیلم جشنواره رو میبینم!... تا قبل از اون سکانس، "نگار" برای من حتا از "خفهگی" و "ویلاییها" هم بهتر بود ("ماجرای نیمروز" رو هنوز ندیدم) و تا اون موقع بهنظرم بهترین فیلم جشنواره بود و برای حرفم هم دهها دلیل داشتم و همه امید و ذوقم این بود که بعد از تمومشدنش بیام و اون دلیلها رو بنویسم و کلی شاد شم از وجود چنین فیلمی تو سینمای ایران؛... ولی ای وای آقای جوان!... ای وای و صد حیف و افسوس که سکانس آخر میزان خیلی زیادی از ارزش فیلم رو برام از بین برد. که اون سکانسِ بیمنطق و فیلمهندیوار و نچسبِ آخر، باعث شد همهی اون ذوق و لذت و امید رو لبهام بماسه و وقتی فیلم تموم شد و نوشتهها بالا میرفت جای اون حسها، بهت و حیرتِ همراه با افسوس بود که روی دلم مونده بود.
اون لحظه مدام آرزو میکردم که ای کاش اون سکانس آخر هم فکر و توهم و خیال باشه؛ اما نبود.
حیف؛... واقعن حیف!...