افسانه های یونان باستان ... چرا افسانه ... من دیشب واقعیت ذهن خودم رو در درون نمایش شما پیدا کردم و چقدر هم هیجان انگیز این نمایش با واقعیت کنونی پیوند خورده بود ... که چگونه یک ذهن آشفته مجسمه های در قصابی نگهداری شده را سلاخی می کند و چگونه در این میان ادیپ مادر خود را به همسری میگیرد ... و همگام با این احساسات ناگهان پرتت میکند در میان رویاهای شیرین کودکی زمانیکه دلت میخواست با یه قاشق سحرآمیز به ریز ترین ها تبدیل شوی ... و ناگهان بلندت می کند و سرت را میبرد و از خوشحالی دو دستت را بر سینه می کوبد ... چند روزی بود که ذهنم بشدت آشفته بود و این نمایش یه حال خوبی بهم داد ... احساس کردم من تنها دچار رویاهای مالیخولیایی نیستم ...
وجودتون پر انرژی باد ....