چِخی هم زِبِله ها؛ یه قصه واسه ش گفتم، ازش دو تا نمایش درآورد! بِهِش گفتم: «کمکی چیزی خواستی بگو ها! میخوای هر چی این ییلاق نشینا میگن واسه ت تعریف کنم؟» گفت: «چیزایی که آدما میگن حرفای مهم شون نیست، مهم چیزاییه که نمیگن.» گفتم: «خُب پس هرچی نمیگن برات تعریف... هر چی نمیگن؟» گفت:«من پیِ حرفاییام که دلو میلرزونه، رو سینه سنگینی میکنه، راهِ گلو رو میبنده، چشمو نمناک میکنه، پشتِ لب تلنبار میشه، اما به زبون نمیآد.» گرفتم قضیه رو! گفتم: «ها، پس شما دنبالِ سرگذشتِ منی!» از اون به بعد غروب به غروب با هم میشینیم و...