روزنامه نوشته های اول فیلم را کنار می گذاریم. باقی چیست؟! یک سکانس پلان با نمایی از یک سری مترسک که دیالوگ هایی را از حفظ بدون اینکه معنی آن را بدانند تکرار می کنند. آن هایی که از فیلم تعریف می کنند فقط مرعوب و شگفت زده ی یک چیز اند: یک برداشتی بودن فیلم. از نظر فنی چیز بزرگی است، اجرایش سخت است و باید تحسین کرد. از نظر فیلمی: چه چیزی به فیلم اضافه کرده؟ هیچ. چه ارتباطی به محتوای فیلم دارد؟ اصلا مگر فیلم محتوا دارد.
داستان فیلم چیست؟! یک سری دانشجو میخواهند در یک جشنواره بادبادک هوا کنند. اول فیلم همین است آخرش هم همین. این داستان نیست. شبه داستان هم نیست. خرده داستان هم نیست. معرفی کوچکی است از یک ایده برای یک داستان. داستان باید «شخصیت» داشته باشد. این ها همه مترسک بودند. نه رابطه شان با هم معلوم می شد، نه کنش هایشان، نه علت رفتارشان. نه پیش زمینه ای از گذشته داشتیم، هیچ چیز. یک سری دیالوگ تکرار می شدند. یک سری پیرمرد جنگلی هم که نمی فهمیم از کجا اینقدر شخصیت روشن فکر نما پیدا کرده اند آدم می کشند. آن هم به شکلی که نه ژانر وحشت است، نه حتی کوچکترین حسی در من بیننده از مرگ آن دختر آخر فیلم ایجاد می کند. چرا؟! چون نه دختر را می شناسم نه پیرمرد را. یک مترسک می گوید که یک مترسک دیگر مرا کشت. من چرا باید همذات پنداری کنم؟
بیشتر در حد یک مشق و تمرین برداشت یک سکانس پلان بلند، باید به کادر فیلم تبریک گفت. همین