بیا برای روز های آخر هم که شده قهوه مان را داغ بنوشیم خاطراتمان را حل کنیم میانش...تو هورت بکشی و من انقدر بخندم و صورتم را با دستانم سانسور کنم تا کافه چی از دیوانه بازیمان فنجان قهوه اش لبریز شود...میبینی دنیا همین قدر برایمان ساده گذشت...انقدر ساده که وقت صحبت های انتلکت و نقد های جدی تئاتر را نداشتیم..وقت سیگار کشیدن های متمادی و شکایت از سیاست...
تو یک دوربین داشتی و من یک لبخند خوب یادم هست...مینشاندیم روی همان نیمکت روبه روی تئاتر شهر و میگفتی حالا از همون ژستات بگیر که وقتی دیر میکنم میگیری... و من تو همون حال و هوای سرخوشم بودم و تو برا خودت تق تق عکس میگرفتی..یادم هست هر چی اصرار میکردم بهم اون عکسایی که تو حال خودم نبودمو نشون بدی ، نمیدادی هر چی میگفتم چرا؟ یه لبخند تحویلم میدادیو میگفتی این لبخندا orginal عه واقعیه.ادا نداره خوده خودتی..اما تهش بهم نشون میدادی...
یادم هست اونقدر وقت نداشتیم تا بشینیم و قطعه های ادبیه اندره ژیدو نقد کنیمو بارون همین طوری هدر بره...
یادم هست میگفتی اونقدر زمان نیست تا تو کافه منتظرم بمونی حیف نریم و عکاسی نکنیم...
یادم هست آن هم دقیق آن هم با تمام واج های جاری از زبانت...اما من الان سالهاست وقتم دارد میگذرد سالهاست دوربینم چیزی ثبت نکرده...روزگاری است که انگار همه چی عوض شده. همه چیز.من،تئاتر شهر، مزه ی قهوه ها و حتی چهره ی همان کافه چی .. برایم عادت شد که هر گاه سرم را بالا بیاورم جای خالی ات درد کند. از ترس دردهای لاعلاجت نشسته ام گوشه ی همان کافه و سرم را با دستانم میپوشانم..میبینی انگار تمام نبودن هایت یک باره اوار شد...انگار رفتی تا یک 'ن' ساکن بگذاری سره فعل هایم...