خوب بود البته نه در حد کارهای قبلی جلال تهرانی. همه چیز سر جاش بود. بخصوص طراحی صحنه و نور پردازی که حتی برای من بعنوان مخاطب عام تفکر برانگیز بود. احساس می کنم ذهنم بعد از گذشت یک روز از دیدن اجرا هنوز درگیرشه. درگیر کشف نمادها. چند لایه بودن داستان و کشف زوایای پنهان روایت ناگزیرم میکنه به دوباره دیدن این تاتر. ولی بطور اجمال می تونم بگم روایتی بود زنانه از سرنوشت سی و چند ساله نسلی که زندگیش از معنا تهی شده. هیچ چیز معنایی را نداره که باید داشته باشه. همه چیز خالیه از معنای اصلی خودش. نسرینی که توی دهه 60 شهید میشه.شهیدی که هنوز خونش جاریه. خونی که از گوشه چشم تک تکمون هنوز جاریه. موسایی که توی جنگ قربانی میشه و شخصیت اصلی داستان که دچار یه پوچی بی حد میشه. خالی از خودش. از عشق. اینقدر که پناه می بره به رخت شویی فقط برای اینکه فکر نکنه. همه راهها به رم ختم میشه. جواب همه سوالها همینه. انگار سوالها هیچ جوابی جز این مسخرگی بی حد نمی تونن داشته باشن. فصل شکار بادبادکها داستانی بی نهایت دردناکیه از نسلی که دوست داره قوی باشه. شجاع باشه. ولی خودش میدونه نیست. فقط یه فریاد پوشالیه. فریادی که حتی از ته حنجره زده نمیشه. باید بارها دیدش این تاتر را و بارها لذت برد.