تعریف این نمایش رو یه جوری زیادی شنیده بودم،علاقمند به تاتر هستم،نوازنده پیانو هستم و اینکه هر جا صحبت از مرگ باشه حتما گوشام تیز میشه کنجکاوم!!همه اینا دلیلی شد واسه اینکه بلیط این نمایش رو تهیه کنم و ذوق عجیب و هیجان دوست داشتنی داشته باشم تا لحظه ای که بالاخره رویاهام به حقیقت پیوست و نشستم رو صندلیم ... صندل ... ی ... م ... ولش کن!
اول نمایش واقعا سوپرایز شدم و انرژی بازیگرا کاملا بهم منتقل شد و اون پسربچه فوق العاده(واقعا بدون اغراق)بهم این و فهموند که درست اومدی یه نمایش عالی داری می بینی.کسی میدونه آدما وقتی می میرن صداهاشون کجا میره...این صحنه عالی بود...کاش عالی می موند...ادامه پیدا کرد و ابهام و توجه بیشتر و ابهام بیشتر و ... خ س ت گ ی ..................................... ساعت و نگاه کردم یک ساعت و نیم دیگه مونده بود چکار کنم حالا؟به جایی رسیدم که از این همه انرژی که بازیگرا میزاشتن داشتم خجالت می کشیدم از اون همه تمرین و عشق توی کار داشتم خجالت می کشیدم از اون پسربچه ! دلم واسه اون همه هیجانم قبل از تاتر می سوخت،تا اینکه با چنتا صحنه دوست داشتنی مواجه شدم...آموزش پیانو،مستخدم پسر بچه،دختر اسکیت باز و ... حالم خوب شد ... کمی بعد دوباره ابهام توجه بیشتر ابهام بیشتر و انفجار صبرو تحمل... با خودم گفتم وای چقدر من بی احساسم چقدر من بی هنرم و یه نگاهی به اطراف انداختم بادزدن،خمیازه،یه وری نشستن،کلافگی،بعضیا سرشون رو بین دستاشون گرفته بودن،موبایلای روشن،یه نفس عمیق کشیدم انگار مرض من مسری بود ! 135 نفر دوست داشتم...211 نفر تماشا کردند ... 38 نفر دوست نداشتم ... از این به بعد به این گزینه تو انتخابم بیشتر دقت می کنم.
شرمنده شمام،خسته نباشید و دستتون درد نکنه واسه این کابوس!