توت فرنگی روخیلی دوست داشتم برای همین یه شب توت فرنگی هاموباخودم بردم توتخت خوابم که پیش خودم بخوابن اماصبح که بیدارشدم دیدم همه توت فرنگیام له شدن.اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارم رونبایدببرم توتخت خوابم چون خراب میشه.وقتی مدرسه میرفتم یه آبرنگ داشتم که خیلی دوسش داشتم وبه همه ی همکلاسیام نشونش میدادم امایه روزدیدم که توکیفم نیست وهیچ وقت معلوم نشدکی اونوبرداشته اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارم رونبایدبه هیچ کس نشون بدم چون ممکنه ازم بدزدنش.وقتی یه نفررودوست داشتم همیشه بهش میگفتم که دوسش دارم وبخاطرش هر کاری میکردم اماوقتی دیدم داره ازم دورمیشه فهمیدم دیگه نبایدبهش بگم دوسش دارم وگرنه ازدست میدمش برای همین دیگه نگفتم دوسش دارم دیگه آزادگذاشتمش تودستم نگرفتمش که بیفته بشکنه به کسی نشونش ندادم که ازم بدزدنش نگران ازدست دادنش نشدم که ازدستم بره. امایه روزکه برگشتم بهش نگاه کنم دیدم سرش بابقیه گرم شده ومنوفراموش کرده... هیچ وقت نفهمیدم اونی که دوسش دارم روچجوری نگه دارم...؟ روحش شاد <حسین پناهی>