جلوی پایم ولوشد.مثل هندوانه ای که روی زمین منفجر شده , بوم صدا کرد.همه به اوزل زده بودند,منهم.
زن میانسال روبرویی طوری نگاهم کرد که انگار میگفت :دستت بشکنه,چرا انداختیش؟
منهم طوری نگاهش کردم که یعنی : تقصیر تونیست ,ازشانس باقالیمونه.........
خم شدم مجله ام را از کنار دست دخترک بردارم .مجله ای که موقع افتادن ازدستم کنده بود.
نگاهم در نگاه دخترک گره خورد.هزار ترک برداشته وخردبود.خواستم ازخیر مجله بگذرم ودست بطرف اودراز کنم . _پاشو مادر,حالت خوبه؟
همان زن بود.بقدری ارام حرف میزدکه گفتم فقط من صدایش را شنیده ام.دروغ چرا؟وجدانم درد گرفت.صدای زن فروشنده مثل مته تا ته مغزم راسوراخ میکرد:این تیکه خط مال منه,هیچ ننه قمری روهم اینجا راه نمیدم.
... دیدن ادامه ››
لبهای دختر ازهم بازشد,نمیدانم میخواست جواب زن رابدهدشایدهم اب دهانش راقورت دهد که صدای زن لبهایش را بهم دوخت:خفه شو پدرسگ!
چشمهایش پر اشک شدواو واقعا در فریاد زن ونگاه کنجکاو مسافرینی که به اوزل زده بودند خفه شد.صورت زن درهم رفت وفریادی که دردلم بلند شده بود را از گلو خارج کرد:خودت خفه شو زنیکه,خجالت نمیکشی بااین سن
وسالت؟
زن فروشنده با ان هیکل درشت بسمت او خیز بر داشت :فضول معرکه ای یاننه اش؟
اب دهانم را قورت دادم وبا خود گفتم :اگه بهش بخوره,لهه لهه..............!
زن جوان خوش پوشی خود را جلوی او انداخت .ارایش غلیظی داشت.با لحن کشداری گفت :ا..................این چه کاریه؟خوبیت نداره....!
نگاه زیر چشمی به اطراف انداخت.فروشنده رو به زن کردوگغت:اینجا قانون داره............(روبه زن میانسال:) به این قاشق نشسته هم هیچ دخلی نداره!
زن خوش پوش زیر چشمی نگاهی به تصویر منعکس در شیشه قطار انداخت .چتری موهایش را تکانی داد وگفت:این حاج خانوم بالاخره بزرگترن.........!
دست زن ازروی شانه دخترک پایین افتاد.دست دیگرش را به سمت او دراز کردوگفت:ولش کن ببینم چه غلطی میتونه بکنه ؟
تا تکانی بخود بدهم زن کنار دستیم خود را جلوی او انداخت وگفت :ولش کن ,ارزش نداره.......!
ارام ارام صدای اعتراض مسافرین بلند میشد.بعضی ها هم مثل من درسکوت ماجرا را دنبال میکردند.زن فروشنده با پا کیسه پلاستیکی اش را به کناری هل دادومثل جنگجوی تشنه خونی غرید:چه زر مفتی زدی؟ _بس کن حالا.....................!
سرم به طرف صاحب صدا چرخیدهمه ساکت شدند,انگار تمام صداها را تحت فرمان خود در اورده.خود را جلو کشیدوروبروی زن ایستاد.هیکل چاقش را مانتوی تنگش کاملا به نمایش میگذاشت:میخوای مامورا بریزن هردوتاتون روتحویل بگیرن؟اینا به یه ورشونم نیست یه وری میزنن ومیرن پی زندگیشون ,توچی؟
نگاهم در صورت دخترک خشک شد.چه بیتفاوت وپر تمسخر به ان جنگ پر سر وصدا مینگریست .نگاهم رد نگاهش را گرفت .با دیدن دست زن دوم در کیف کمری زن فروشنده خشکم زد.نگاهم را به سمت صورتش بر گرداندم.نمیدانم چطوربین ان همه نگاه متوجه من شد؟اب دهانش را قورت داد.شاید با دیدن قیافه شل ووارفته من به تردیدافتاد.بیرون کشیدن دستش ازکیف را دیدم,نفهمیدم چیزدندان گیری گیرش امدیانه,شاید هم از نگاه من ترسید وچیزی بر نداشت. رو به جماعت فریاد زد:شماها چه میدونید بدبختی ما چیه؟وایسادین هی بشت هم گنده گنده بلغور میکنین...................
صدای ضعیفی بین ان همه صدا در گوشم نشست:دروازه..دولت! مثل فنر ازجا جستم.به زور خودم را ازکنار زنانی که چون کشتی کج کاران به جان هم افتاده بودند بسمت در کشیدم.وقتی پایم به زمین ایستگاه خورد نفس راحتی کشیدم .دست به طرف مقنعه ام بردم تا مرتبش کنم,اخ........................مجله ام درون قطار جاماند.بسمت قطار که با سرعت ازانجادور میشد برگشتم.دخترک را دیدم که کیسه پلاستیکی زرد رنگ دونات را با خود میکشید.پاهایش درهم گره خورد ونزدیک بود نقش زمین شود.ایستاد,کیسه را دوباره بلند کرد وراه افتاد.انگارمسخ او شده بودم.جماعت میرفتند,اوهم.
بخود امدم.تنها من ایستاده بودم وچشم به مسیر رفته اودوخته بودم.......
لیلا عبدی...
یکی از داستانهای مجموعه داستانی که مشغول نوشتنش هستم...عذر خواهی بنده رو بخاطر بکار بردن بعضی واژه ها بپذیرید..سعی کردم چیزی که دیده م رو منتقل کنم!