سفرنامه دور اروپا 20: هلند (بخش ششم)
صبح از خواب بیدار شدیم و اولین صحنه ای که دیدیم پائول بود، همون پیرمرد صاحب کمپ سایت. در حالی که سوار موتورش داشت به سمت ما میومد. هنوز به ما نرسیده و پیاده نشده بود که داد میزد آدرس و شماره ساسان رو براتون اوردم... پیاده شد و آدرس رو به ما داد و گفت حتما برید پیشش و باز شروع کرد از ساسان تعریف کردن و جمله ای که دائم درباره ساسان تکرار می کرد: Sasan is a big man! . فک کنم پائول بیچاره تا صبح تو فکر ساسان بوده و داشت خواب ساسان رو میدید.
بعد از جمع کردن وسایل راه افتادیم و تصمیم گرفتیم که به دیدن ساسان بریم. آدرسی که پائول به ما داده بود برای شهر Sluis در نزدیکی اونجا و در خاک هلند بود. بعد از کمی به این شهر رسیدیم. شهری کوچک و خیلی زیبا مثل سایر شهرهای هلند. کلا تمام شهرهای هلند جز آمستردام خیلی به دل می نشست. ماشین رو پارک کردیم و به دنبال آدرس ساسان رفتیم. پائول گفته بود همون اول شهر، تو یه پاساژ مغازه فروش لوازم کامپیوتر داره. پیدا کردنش با کوچیکی شهر اصلا کار سختی نبود.
به مغازه ای رفتیم و از صاحب مغازه آدرس ساسان رو پرسیدیم و اون گفت که ساسان برادر من هست. همسرم داشت انگلیسی ازش میپرسید که ساسان رو کجا
... دیدن ادامه ››
پیدا کنم که من فارسی حرف زدم و گفتم خوب برادرشه دیگه میفهمه فارسی. برادر ساسان هم تا دید ایرانی هستیم به شدت ما رو مورد توجه خودش قرارداد و به گرمی از ما استقبال کرد و ما رو به مغازه ساسان برد. ساسان برادر کوچکتر بود. خانواده اونها اوایل انقلاب از ایران خارج شده بودن و اونجا ساکن شده بودن ولی کاملا رفت و امد داشتن به ایران و اوضاع ایران خبر داشتن. آذری بودند و اهل خوی. بعد از کمی پدرشون هم به جمع ما پیوست. از سفرمون پرسیدند و جالب بود براشون که با ماشین تا اونجا رفته بودیم. بهشون از پائول و گفته هاش گفتیم. که گفتن راست میگه ما اینجا تنها کاخ منطقه رو خریدیم و بالاش پرچم ایران رو نصب کردیم... گویا اونجا رو فتح کرده بودن :D
علاوه بر مغازه ها یک رستوران بزرگ و یک مارکت خیلی بزرگ هم داشتند که به علت ارزونیش حتی از آلمان برای خرید به اونجا میومدن. البته اجناس اکثرا به نظر Fake میومدن. ولی با همه اوصاف این خانواده بسیار موفق بودند اونجا و تقریبا میشه گفت کل شهر برای اونا بود و کل اقتصاد اون شهر رو اونا می چرخوندن. ساسان از آرزوش میگفت که دوست داره با لیموزینش تا چند ماه دیگه به ایران بیاد زمینی. البته ایران نه، خوی! کلا عشق عجیبی به شهرشون داشتن. یه نکته جالب همسر برادر بزرگ بود که هلندی بود و چون اونا تو خونه آذری حرف میزدن مجبور شده بود آذری یاد بگیره ولی فارسی اصلا بلد نبود. به گرمی این خانواده مهربون از ما پذیرایی کردن و اصرار کردن که به کاخشون بریم و بمونیم. ولی خوب ما باید هرجور می بود خودمون رو امشب به بروکسل میرسوندیم و قبلش هم میخواستیم بروژ رو ببینیم. ازشون خداحافظی کردیم و به سمت بروژ در بلژیک راه افتادیم.
برای دیدن تصاویر به سایت پارسیس مراجعه نمایید.
نویسنده: سعید عمرانی
http://www.parsis.ir