خدا می دانست
خوب هم می دانست
اصلا
در جسم گلوله خود خدا روح دمیده بود
تا که بشکافد سینه ای را بزند زمین پرنده ای را
تا بگوید منم آن روزی ده روزی بخش
به پناهی چه؟ که چگونه خدایی میکنم....
من آن پرندهی دیگر را روزی رسانش کردم
شعر انسانیت را درون پرنده ای دیگر سروده یافتم
مست بودیو من هوشیار
بی غم بودیو من بیمار
قاصدک بانگ به گوشت رساند؟
حال من بی خود شده از رنجش افکار!!!
گریه کردم که مرا سوخته ای سوخته دل
جان دل، دل که بجان آمد ازین همه رنجش و آزار
من که جان در بر تو ... دیدن ادامه ›› دادم و خود را به نگاهت دادم
شیطنت کرد بحق منو تو این فلک رنجیده ی بیمار
دلبرا بی جهت رفتیو جانی به ستوه آمده است
آه کشیدم و بریدی از دل من شوق آن لحظه ی دیدار
زندگی کن دل من را که بهشتت اینجاست
جان بجانت کنم هر دم، این قصه ی شیرین پرتکرار
دلبرا زخم به دل دادی و جایت خالیست
در میان دل زخم خورده ی پر افگار
شام من زهر شدو در پی تو رفت جوانی
این تاج و تخت بی مثال بی تکرار
(بیاد مریم)