داستانی نیمه تمام /
خانم صحرانوردی به شوهرش گفت: « باشه؟»
شوهرش آقای (فلاحی) گفت: «باشه.»
خانم صحرانوردی و آقای (فلاحی) دیگ های مسی را به وسط حیاط کشاندند در دیگ ها تا نیمه گوجه فرنگی ریختند. زیرشان را آتش کردند. بعد رفتند کتابهائی را که در سالهای معلمی شان نخوانده بودند از طاقچه و قفسه ها وزیر تختخواب آوردند روی هیزم های زیر دیگ چیدند. بوی رب که بلند شد. هر دو چمچمه بدست آرنجهایشان را روی چشمهایشان گذاشته، دود را بهانه کرده بودند.
بیژن نجدی
( ص 119- داستانهای ناتمام – نشر مرکز-تهران 1380)