در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | احسان: اولین داستان کوتاه من 5 صفحه شده در صورت امکان لطفا نظر بدین بازخور
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:12:53
اولین داستان کوتاه من
5 صفحه شده
در صورت امکان لطفا نظر بدین
بازخورد فکری، حسی و فنی شما کمک حال من خواهد بود
سپاس
--------------------------------
فرار زن
---------
پارت 1-اصفهان – 5 آبان 93 – ساعت 18:01– فرار زن
زن سیاه پوش-سر تا پا سیاه پوش-سراسیمه و در حالی که رنگ از چهره¬اش پریده بود، ... دیدن ادامه ›› در پیاده¬رو خیابانی شلوغ و پهن که تا انتها با شیبی نه چندان کم از جنوب به شمال می¬رفت، فرار می¬کرد. از شدت ترس آنقدر مردمک¬های عسلی رنگ چشمهایش باز شده بود که برخورد هوا به چشمهایش او را آزار می¬داد. مدل حرکت دست¬ها و پاهایش همچون دویدن هر زن دیگری بود. با اینکه کفش¬هایی سبک، به نظر راحت و نسبتا گران قیمت به پا داشت، ولی سنگ فرش پیاده¬رو بر سختی فرار می¬افزود. فقط چند روز از تصمیمش مبنی بر چادر سر کردن از شر تاریک دیدگان نر صفت می¬گذشت، اما این سیاه سنگین مانع سریع دویدنش می¬شد. به ناچار آنچه را که اجبارا پذیرفته بود، رهایش کرد. طوری ساده پوشیده بود که با رها کردن چادر هم تغییر محسوسی در او ایجاد نشد. وحشتی عمیق آنچنان وجودش را در بر گرفته بود که از خود بیخود شده و تسلطی بر خود نداشت. به هر مردی که می¬رسید جیغ می¬کشید. در حرکاتش چیزی شبیه به تیک¬های عصبی که از دور هم قابل رویت است، مشاهده می¬شد. مردمی که از این دست صحنه¬ها کم ندیده¬اند، طوری با دقت و کنجکاوی به او نگاه می¬کردند که انگار به تماشای بهترین تئاتر در حد فهمشان دعوت شده¬اند. در همین اوضاع و احوال بود که به سمت شرق تقاطع خیابان دوستی رسید. با همان سرعت و بی¬توجه به اتومبیل¬ها به قصد عبور از تقاطع وارد خیابان شد. ماشین زرد رنگی با سرعت به او نزدیک شد ولی زن جرات مکس یک لحظه¬ای را هم نداشت. آنقدر سعی بر سریع دویدن داشت که دیگر کنترل حرکت پاهایش را از دست داده بود. گویی مرگ را پس نمیزد. به یکباره صدای جیغ لاستیک ماشین زرد رنگ بلند شد و در یک چشم به هم زدن، زن سیاه¬پوش فشاری بر خود احساس کرد و در ادامه پیاده¬رو در آنسوی تقاطع به زمین افتاد(ساعت 18:02). با اینکه دهانش ضرب دید و خون هم از لب¬هایش جاری شد ولی دردی احساس نمی-کرد. کف دست¬هایش بر زمین ساییده شده بود و چون پوستی سفید و لطیف داشت، این التهاب به وضوح دیده می¬شد. به سختی نفس می¬کشید. خنکای تلخ هوای پاییز، سنگ فرش پیاده¬رو را به جای مناسبی برای استراحت او تبدیل کرده بود، چرا که زن دیگر توانایی بلند شدن و باز دویدن نداشت. از طرفی رعب دیدن آنچه در پشت سرش وجود داشت اضطرابی شفاف را بر او چیره می¬ساخت. بی پرده درک می¬کرد که بیش از این قدرت دیدنش را ندارد. نای فرار هم نداشت. از مبارزه و جنگ و دعواهای قبلی هم نتیجه¬ای نگرفته بود. در همین حال متوجه خونریزی دهانش شد، اما از اینکه دردی احساس نمی¬کرد متعجب شد و با صدایی مملو از یاس و توام با ناله¬ای خفیف که شبیه به شیونی سرکوب شده بود، طوری که تنها خودش می¬شنید گفت "اونقدر زخم تو سینم دارم که اینا دیگه برام زخم نیست! فقط یه نشونن واسه اینکه یادم نره یه زنم!". سپس سنگینی خاصی بر پلک¬هایش احساس نمود. محیط اطرافش رفته رفته تار می¬شد. وضوح شنیداریش هم به شدت دچار افت شده بود. چیزی او را به دنیایی دیگر می¬کشید. تصویر مات و نامفهومی از یک مرد که با عجله به او نزدیک میشد آخرین صحنه¬ای بود که می¬دید. زن ترسید و چشم¬هایش بسته شد.(ساعت 18:03).
***
پارت 2-اصفهان – 5 آبان 93 – ساعت 18:01– ماشین زرد رنگ
از خیابان دوستی شرقی، جایی که تنها دود بود و ماشین و صدای بوق و ترافیک، تاکسی زرد رنگی از فاصله-ای حدودا 500 متر مانده به تقاطع، به سمت خیابان اصلی در حرکت بود. چراغ راهنمایی سر تقاطع، 60 ثانیه زمان باقی مانده برای رنگ سبز را نشان می¬داد ولی راننده تاکسی که پیرمردی خشمگین به نظر می¬رسید-از آن تیپ مردهای پا به سن گذاشته¬ای که فشار زندگی و ناعدالتی¬های درونی و بیرونی فرد، طی سال¬ها زندگی تنها تفاله¬ای از خوشبختی را برایشان باقی می¬گذارد- آن را به خوبی نمی¬دید، پس با دادن دنده¬ای معکوس سرعت ماشین را زیادتر کرده و قصد گذر از تقاطع را تا قبل از قرمز شدن چراغ راهنمایی، داشت. درون تاکسی به غیر از راننده، دو زن مسافر نیز حضور داشتند. بر صندلی جلو، زنی جوان و امروزی و در عقب تاکسی نیز، زنی مسن نشسته بود که با توجه به مقنعه و مانتو خاکستری رنگش و همچنین حجم برگ¬های درون پوشه¬ی کنار دستش می¬شد معلم بودن او را حدس زد. مرد مسافرکش که برای عبور از تقاطع از لاین حرکت خود خارج شده بود متوجه زن در حال فرار-و هنوز نرسیده به تقاطع- شد و با لحنی حق به جانب و البته ژستی مضحک از تصویر رندان غرق در سطح زرنگ نمای امروزی، گفت"نگاش کن! معلوم نیست چه غلطی کرده که حالا اینجوری داره در میره". زن معلم با شنیدن این حرف، آهی کشید و پاسخ داد"فساد روز به روز داره بیشتر میشه!". هنوز حرف معلم تمام نشده بود که راننده ناگهان کلملاتی گنگ، نامفهوم و مخلوطی از"نگاش کن"،"اومد وسط"،"احمق!" را فریاد زد و در آخرین لحظه با واکنشی سریع چنان پدال ترمز را فشرد و فرمان ماشین را به سمت وسط خیابان چرخاند که صدای جیغ لاستیک ماشینش برای فرار از تصادف در گوش تقاطع پیچید. ولی فاصله¬ی ماشین و زن بسیار کم بود، به حدی کم که به نظر می¬رسید بدنه¬ی ماشین به زن برخورد کرده و از فشار این برخورد، زن به پیاده¬رو پرت شده است(ساعت 18:02). تاکسی بصورت اوریب در وسط ضلع شرقی تقاطع متوقف شده بود. بهت حادثه راننده و دو زن درون تاکسی را که شکه شده بودند، لحظه¬ای بی¬اراده ساکت می¬کرد. خنکای تلخ هوای پاییز، قطره¬های عرق روی صورت سرنشینان تاکسی را چنان سرد می¬کرد که بی هیچ واسطه¬ای ترس را درونشان احساس می¬کردند. زن بی-حرکت روی زمین افتاده بود. در این هنگام صدای کراهت¬بار و زیر زن جوان صندلی جلو که چند نماد به اصطلاح روشن فکری از گردنش نیز آویزان بود، در حالی که عینک آفتابی¬اش را که حتی فریم آن هم مشکی بود از کف ماشین برمی¬داشت، سکوت را اینگونه شکست که" از اون مدله چادر ول دادنش تو خیابون معلومه چکارس! حقشه ". معلم اینار که از درون، هرچند کم و کوتاه اما دلش برای زن می¬سوخت، می¬خواست نظری متفاوت داشته باشد اما او هم حریف دیده¬ها، شنیده¬ها و منطق روزمرگی¬اش نشد و بیان داشت"کی میشه که ما یه شهر سالم داشته باشیم خدا میدونه". راننده که انگار از حرف¬های دو زن سرنشین راضی بنظر می¬رسید، به خود آمده و فرصت را برای گریختن از صحنه غنیمت شمرد و رو به پیاده¬رو فریاد زد"زنیکه¬ی ***". سپس ماشین را روشن کرده و به سمت جنوب خیابان اصلی شروع به حرکت نمود(ساعت 18:03).
***
پارت3-اصفهان – 5 آبان 93 – ساعت 18:01– مرد جوان
"چرا؟ فرهنگ رعب و وحشت! حتی میگن باس از خدا هم ترسید! چرا باید خدایی رو که ازش می¬ترسم دوست داشته باشم؟ رویامون اینه که با صلح و صفا، تو آرامش و دوستی کنار هم زندگی کنیم، واقعیت اینه که، برعکس رویامونیم، حقیقت اما هیچکدومشون نیست، اصلا چرا باس به صلح و صفای کامل برسیم؟ این دیگه چه آرزوییه؟! معلومه که برای لمس آرامش باس ترس رو تجربه کرد، ما همه وام¬دار تضادیم". مرد جوان که در سیل افکارش غوطه می¬خورد، از خیابان دوستی غربی که برخلاف سمت شرقی این خیابان پر از درخت های بلند و سبز و سر به هم کشیده بود و در آن اثری از مغازه و اداره و ترافیک نبود، از سمت شمال غربی وارد تقاطع شد و برای عبور از خیابان اصلی ، منتظر سبز شدن چراغ عابرین ایستاد. او که عینکی شفاف و بدون فریم بر چشم داشت، در حالی که به حرکت ماشین¬ها می¬نگریست، هجوم افکار رهایش نمی¬کرد. پس با خود ادامه داد"اگه یه ماشین تند نره، ماشین دیگه کندی خودش رو چطور بفهمه؟". سپس متوجه نگاه معصومانه¬ی دختر بچه¬ای شد که با مو¬ها و چشم¬های روشنش در کنار او ایستاده بود. حالت پیچ و تاب موهایش تضادی شیرین را با سادگی کودکی¬اش در ذهن مرد جوان ایجاد می¬کرد. دخترک دست مادرش را به نحوی محکم گرفته بود که انگار میلی به آنجا بودن نداشت. "اگه این دختر بچه اینطوری معصومانه منو نگا نکنه، من چطور وزن بد بودنم رو احساس کنم؟". بعد از آن بی¬وقفه نگاهش را به آن سوی خیابان برد و بالا فاصله ادامه داد"اگه اون زن...". در این لحظه چشم¬های مرد جوان به تصویر زن در حال فرار در آن سوری خیابان دوخته شد. از خود پرسید"چرا؟ از چی فرار می¬کنه؟" چهره¬ی زن برای او آشنا به نظر می¬آمد اما از آن فاصله به خوبی قابل تشخیص نبود. چشم¬هایش را باریک کرد و سعی کرد با دقت بیشتری به زن نگاه کند اما فایده¬ای نداشت. بنابراین بی¬آنکه به دنبال پاسخ سوالش باشد، قصد عبور از خیابان را کرد. چراغ عابرین هنوز سبز نشده بود و ماشین¬هایی که به سرعت از جلویش می¬گذشتند اجازه¬ی حرکت به او نمی¬داند. او که بسیار کنجکاو شده بود چشم از زن بر¬نمی¬داشت. ناگهان با دیدن صحنه¬ی رها کردن چادر توسط زن، دیگر طاقت نیاورده و به خیابان زد. یک چشمش به زن بود و چشم دیگرش به ماشین¬های در حال عبور. هرطور که شده خود را به وسط عرض خیابان اصلی رساند. زن تازه به ابتدای تقاطع رسیده بود. عدم مکث زن و بی¬دقتی او در عبور از عرض خیابان دوستی شرقی تعجب و هیجان مرد جوان را بیشتر تحریک می¬کرد. دیگر چراغ عابرین سبز شده بود، پس با عجله به قصد نزدیک شدن به زن، نیمه¬ی باقی¬مانده از خیابان را طی کرد. هردو با هم به شمال غربی تقاطع رسیدند و فاصله¬ی کمی از هم داشتند-البته زن چند قدمی با پیاده رو فاصله داشت-. می¬توانست به خوبی زن را ببیند و ترس غالب شده بر او را لمس کند. مرد جوان مات و مبهوت به زن می¬نگریست، که با صدای جیغ لاستیک ماشین زرد رنگی که به سرعت به زن نزدیک می¬شد، بهتش پاره شد. بی¬اراده برای نجات زن شتافت. خطر را احساس نمی¬کرد. چیزی از درونش به او فرمان می¬داد که آنچه می¬تواند انجام دهد. سعی کرد دست زن را که ناشی از تیک¬های عصبی گویی در هوا به دنبال کمک می¬گشت را بگیرد و از جلو ماشین به کناری بکشد اما موفق به گرفتنش نشد و چون اینرسی حرکت بدنش به سمت زن بود، دیگر قادر به ایستادن هم نبود. کم کم داشت بر زمین می¬افتاد که لحظه¬ای خود را هرچه بیشتر به زن نزدیک دید. از طرف مقابل ماشین زرد رنگ که به دلیل ترمز گرفته شده توسط راننده روی زمین لیز می-خورد بسیار به زن نزدیک شده بود. مرد جوان که چیزی به زمین خوردنش نمانده بود دست راستش را به سمت زن بلند کرده و او را به سمت پیاده¬رو-سمت چپ مرد جوان و روبروی زن سیاه¬پوش- هل داده و خود بر روی دست و پهلوی چپ به زمین افتاد. از فشار ناشی از این هل دادن، زن از تصادف نجات پیدا کرده ولی چنان محکم به زمین خورد که آسیب دید(ساعت 18:02). مردم که به سمت زن می¬دویدند، مسیر دید راننده¬ی تاکسی را بسته بودند و او نمی¬توانست حرکات زن را ببیند. مرد جوان نیز که از خود بابت کاری که انجام داده متعجب شده بود، در کنار پیاده¬رو، روی آسفالت افتاده و به پیرامونش حیرت¬زده نگاه می¬کرد. در اثر این افتادن به سینه¬ی او فشار وارد شده و از این بابت بصورت غیر ارادی سرفه می¬کرد. پس از چند سرفه¬ی کوتاه و اینکه تا حدی نفسش روان شد، سریعا نشست و خود را جمع و جور کرد. آسیب خاصی ندیده بود. چند لحظه در این حال باقی ماند. خنکای تلخ هوای پاییز، او را از اوضاع موجود منزجر می¬ساخت. بیش از آنکه ترسیده یا ناراحت باشد درونش احساس تنفر می¬کرد. نگاهش را به سمت زن برد. چهره¬اش همچنان آشنا بنظر می¬رسید اما او بازهم زن را نمی¬شناخت. نه به تاکسی اهمیت می¬داد و نه به مردم. به بیچارگی زن نگاه می¬کرد. انگار می¬توانست موضوع فرار زن را حدس بزند که به یاد این جمله از نیچه افتاد"پاک‌ترینان می‌باید خداوندگار جهان شوند. ناشناس‌ترینان، قوی‌ترینان، روان‌هایِ نیم‌شبی، که از هر روزی روشن‌ترند و ژرف‌تر" . او این جمله را برای خودش بارها و بارها و در موقعیت¬های مکانی و زمانی مختلفی تکرار کرده بود. سپس از جایش برخواست. کمی خاک لباس¬های نه چندان گرانش را تکاند، و به طرف زن رفت. همانطور که داشت به زن نزدیک می¬شد، دید که زن از او ترسیده و از حال رفت(ساعت 18:03).
***
پارت4-اصفهان – 5 آبان 93 – ساعت 18:03
-خانوم....خانوم !!!
-چی شده ؟ حالتون خوبه ؟
-بدو برو آب بیاررررر
-یکی زنگ بزنه اورژانس !!!! خانوممممممممممم !!!!!!!!!!!!!
صدای مردمی که بالای سر زن-بعضی¬ها به قصد کمک و دیگران از سر فضولی- جمع شده بودند، رفته رفته وضوح بیشتری پیدا می¬کرد و زن می¬توانست آن¬ها را بشنود. بدن زن سست شده بود. جسم کاملا بی¬حالش را به درختی در کنار پیاده¬رو تکیه داده بودند. با توجه به اینکه حال او کم کم بهتر می¬شد، مرد و زن¬های بالای سرش شروع کردند به پرسیدن سوال¬های مختلف. سوال¬هایی درباره¬ی اینکه چه اتفاقی برای او پیش آمده و از چه چیز فرار می¬کرده و آیا تمایل دارد که با پلیس تماس گرفته شود یا نه. در آن بی¬نظمی و شلوغی اطراف زن، هرکس به نوعی ابراز عقیده می¬نمود. مرد جوان که متوجه ترس زن از خود شده بود، بین جمعیت پنهان شده تا دیده نشود. به سختی از میان جمعیت سرک می¬کشید و با دقت به او نگاه می¬کرد تا به یاد آورد که این آشنایی چگونه در ذهن او نقش بسته است. همانطور که به چهره زن خیره شده بود به حرف¬های مردم نیز گوش می¬داد. کسی می¬گفت، مردی را دیده که زن را دنبال می¬کرده و با پیش آمد این سانحه راهش را کج کرده و رفته است. دیگری انگ فاسد بودن بر زن می¬زد و آهسته و پچ پچ کنان به بغل دستی¬هایش چیز-هایی در این باره می¬گفت. یک نفر از گشت¬های بی¬فکر ارشاد حرف می¬زد و دیگری او را طعمه اسید¬پاشان می¬دانست. آری، حدس¬های مردجوان رنگ و بوی واقعیت داشت. آرام آرام از جمعیت فاصله گرفت. آن زن کسی نبود جز برگی از دفتر پر درد تاریخ زنان هم¬وطنش. نمونه¬ای بود که هر روز در کالبدهای مختلفش با او برخورد می¬کرد. آشنایی زن بدین¬سان، تنها از مسیر دردش با او معنا پیدا می¬کرد. اینکه اسید باشد یا فساد، مردی زورگو و بی¬رحم باشد یا ارشاد، سو استفاده از جسمش باشد و دیده نشدن انسان بودنش یا اجبار، هرچه بود اهمیت خاصی برای مرد جوان نداشت. او آنچنان به زن حق می¬داد که برای درصد کمی از آن همه درد، و از آن بدتر، مبارزه¬های بی¬فرجام که از پیش نتیجه¬ی آن نوشته شده است، به فرار به عنوان تنها راه چاره¬شان می¬اندیشید. مرد جوان آهسته از صحنه دور می¬شد و همانطور که به سمت خیابان دوستی غربی باز¬می¬گشت، باز هم در سیل افکارش غوطه می¬خورد و این چنین با زن وداع می¬کرد :"ای زن پارس، اینان زشت سرشتانی هستند که می¬¬خواهند زیبایی از چهره و سیرت شما برگیرند. اینان آدمک¬هایی هستند بس حقیر که چون به هر جایگاه تکیه می¬زنند، زشتی¬ها و سیاهی¬ها و حقارتشان را نیز درکنار خود می¬بینند. از این است که حسادت می¬کنند به انسان¬هایی که از آن¬ها والاترند. این حقیران به دنبال زشت نمودن آنچه هستند که در شما به عنوان زیبایی-چه در ظاهر و چه درونتان- تجلی می¬یابد، شعله¬های کینه¬توزی را درون زشتشان برافروخته می¬سازد و هرگز عطش حسادتشان سیراب نخواهد شد. پاک‌ترینان می‌باید خداوندگار جهان شوند. ناشناس‌ترینان، قوی‌ترینان، روان‌هایِ نیم‌شبی، که از هر روزی روشن‌ترند و ژرف‌تر."

دلم فریاد می¬خواهد، ولی در انزوای خویش
آرتین عزیز
اول از همه ممنون از نظر شما
دوم، تشکر از ادبت، من رشته فنی هستم و نمیدونم چرا نقد تو هنر انقدر توهین آمیز بیان میشه، حتی از سمت کسایی که واقعا چیزی از هنر نمیدونن، هر چند ریشه های روان شناسی و جامع شناسی میتونه داشته باشه و قابل حدس هم هست. برای همین تشکر از ادب شما بر من واجب بود
بله حدس شما درسته ، بازنگری نشده ، چون اولین نوشته من هست و 3 روز از من وقت گرفت ، انقدر شوق داشتم که سریع اومدم آپ کردم نظر دوستان رو بدونم ، مرسی از تذکرت
به پیشنهادت حتما فکر میکنم ، این کار رشته حرفه ای من نیست اما عشقم هست ، اگر ادامه بدم سعی میکنم به اون وادی هم وارد شم
۱۰ آبان ۱۳۹۳
مثلا اونجا که گفتی یکی از مسافرا معلمه یا چرا راننده تاکسی بداخلاقه از اینجور چیزا
۱۱ آبان ۱۳۹۳
از نوشتن هر چیز منظوری داشتم و مفهومی پشت کار بوده ، هنر یعنی همین دیگه
کلی توضیح میدم
تاکسی زرد رنگ بوده، میتونسته رنگ های دیگه باشه، رنگ زرد تو ادبیات و رسانه(انتقال اطلاعات) سمبل سطحی بودن و سبک بودنه، اون 3 نفر سوار به تاکسی زرد رنگ بودن و این رنگ بخشی از هویت سازی مسافرین رو به عهده داره... این 3 نفر تو خیابونی هستن پر دود و بوق و ترافیک ! یعنی روزمرگی کامل، و این روزمرگی هم بخشی از توصیف این 3 شخصیت هستش. بطور خاص برای معلم، مانتو مقنعه میتونست مشکی یا سرمه ای هم باشه، اما خاکستری انتخاب شده، این هم بیان کننده دیدگاه و شخصیت زن معلم هست، اما چرا معلم ؟ برای اینکه بگیم اینطور افرادی هستند تو جامعه که بچه های ما رو دارن تربیت میکنن و اون پوشه و برگ های درونش نشونه دیگه ای هست تو متن که خواننده رو به این نکته آگاه کنه. قصه 1 حرف کلی داشته اما میشد در کنارش حرف های ... دیدن ادامه ›› دیگه ای هم زد که من برای اینکار سعی خودمو کردم
با این توضیح درباره زن معلم فکر کنم دیگه خود شما به سادگی از پس راننده بداخلاق برمیاین و درست بعد از این آگاهی هستش که شما الان آزادی کامل برای برداشت دارین، یعنی بعد اینکه به همه نشونه ها تو متن توجه لازم بشه
۱۱ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید