در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | ساریه یعقوبی: بگذارید در این کشت‌زار گریه کنم خونه‌ی بابام رو گذاشته‌م واسه فروش.
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 06:43:40
بگذارید در این کشت‌زار گریه کنم

خونه‌ی بابام رو گذاشته‌م واسه فروش. می‌رم تو بنگاه، می‌گم «آقا این خونه چند می‌ره؟» می‌گه این‌قدر. می‌گم یه مشتری واسه‌ش پیدا کن. می‌گه باشه. فرداش زنگ می‌زنه که یه مشتری دارم با این قیمت. می‌گم «اوکی؛ اجازه بدین من فکر کنم جواب می‌دم». و به همین منوال، هرروز یه بنگاه. فایده؟ همین‌که یه کسی اجازه می‌ده تو فکر کنی. مدت‌هاست کسی اجازه نمی‌ده ما فکر کنیم.
تمام روز رو فکر کنی به این‌که می‌خوای خونه‌ی بابات رو به اون قیمت بدی؟ نمی‌خوای خونه‌ی بابات رو به اون قیمت بدی؟ این، فاز عجیبی داره که آدم دوست داره به‌ش فکر کنه: دوست داری خونه‌ی بابات رو به چه قیمتی بدی؟
آخرِ هرروز هم به خودت یادآوری می‌کنی که این خونه واسه تو نیست و تو فقط داری باهاش رویا می‌بافی. در واقع داری تمرین می‌کنی که تصمیم‌های بزرگ مالی بگیری. همین‌که هرروز یه بنگاهی منتظر باشه که تو فکر کنی و جواب بدی، حس خوبی داره دیگه. اصلن چرا دلیل دور؟ همین‌ جمله قشنگ نیست: «اجازه بدین من فکر کنم ... دیدن ادامه ›› جواب می‌دم»؟

الآن بزرگ‌ترین آرزوم شده این که یه خونه‌ی بزرگ داشته باشم تو خیابون مقدس اردبیلی. دقیقن هم توی مقدس اردبیلی باشه نه زعفرانیه. هرکی پرسید «خونه‌ت کجاست؟»، بگم «واقع در مقدس اردبیلی». بزرگ باشه، ویلایی باشه. نزدیک به ولنجک باشه تا ولی‌عصر. تو حیاطش یه استخر داشته باشه و دوطبقه‌ی مجزا هم به عنوان متراژ مسکونی. چندتا درخت میوه هم داشته باشه که وقت باهار شکوفه بزنه و انسان احساس خوبی داشته باشه.
قیمت ملک هم بالا باشه. خیلی بالا. مثلن دو میلیارد. بعد، همین شنبه‌ای که می‌آد، ساعت شش غروب برم دم اون بنگاهیِ قبل از خیابون کیهان، بگم آقا این خونه رو بفروش به قیمت پونصدمیلیون تومن! بی‌که توضیح بدم چرا این‌قدر ارزون، پا بگیرم به رفتن و توی چهارچوب در مغازه بایستم و بگم «منتظر تماس‌تون هستم» و برگردم قدم‌زنون برم تا انتهای مقدس اردبیلی.
طرف هم تا شب نشده، مشتری پیدا کنه و خونه‌ی واقع در مقدس اردبیلی رو بفروشه. بعد؟ با پولش برم اروپا. کشور به کشور، شهر به شهر، عین یه کولی دوره بیفتم. اون‌قدر برم که برسم به تپه. بایستم بالای تپه، افق‌های دور رو نظاره کنم، به خودم بگم «بالاخره یه‌جایی پیدا کردی که توش آرامش بگیری...» اما ناگهان به حرف خودم محل ندم و دوباره راهم رو بکشم برم یه شهر دیگه و یه تپه‌ی دیگه.
می‌دونی خوبی کولی بودن چیه؟ این‌ که می‌تونی به هر شهری رسیدی، تو یه کافه بشینی کنار مردم محلی، و برای مردم تمام کشورها شهرها محله‌ها، به یه زبون واحد بگی «دوستان! من مردی هستم که روزگاری خانه‌ای داشت واقع در مقدس اردبیلی» و دیگه چیزی نگی. در جواب نگاه‌های خیره‌شون، لب‌خند بزنی بگی «چاوو.. چاوو..»
مجسم کن من با همین یال و کوپال، کوله‌به‌دوش، دارم راه می‌رم روی یه تپه توی مجارستان، روی یه تپه توی فرانسه، روی یه تپه توی اسپانیا، فقط می‌خندم و می‌گم «چاوو.. چاوو..». اصلن بیا مجسم کن من روی یه تپه توی هرکجا؛ همین تصویر غم‌انگیز نیست؟ یا اصلن بیا مجسم کن یه خونه واقع در مقدس اردبیلی. ای‌داد... می‌دونستی من هرگز چیزی نداشته‌م که واقع در جایی باشه؟ اوووم.. نداشته‌م. هرگز نداشته‌م.

خب. حالا می‌تونم برم باقیِ روز رو فکر کنم به پیش‌نهاد جدید بنگاهی، یا به تصویر خودم روی یه تپه توی مراکش یا اسکاتلند یا هرکجا. البته که دلم واقع در مقدس اردبیلی است.
.
نوشته ی خوب از حسین آقای نوروزی
من هرگز نه چیزی داشته ام و نه کسی را داشته ام....
۰۶ آبان ۱۳۹۳
همین‌که یه کسی اجازه می‌ده تو فکر کنی. مدت‌هاست کسی اجازه نمی‌ده ما فکر کنیم.
۰۶ آبان ۱۳۹۳
قشنگ بود و خیلی منو یاد کیمیاگر انداخت
۱۸ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید