چندتا داستانک( سال 80تا82 و شوق نوشتن داستانک و چاپ اونها که در ذهنم فوران می کرد...)
زیبایی
خودش را خوب در آینه دید ؛قشنگ نبود و با آن صورت پر از چین و چروک بد جوری توی ذوق می زد.عصبانی شد.خواست با مشت بزند و آینه را بشکند ،یاد همسایه هایش افتاد که هر وقت او با غرغرهایش آنها را آزار می داد ،بی توجه نگاهش می کردند و می گفتند :«مهم نیست قشنگ نیستی، قشنگ اینه که مهم نیستی!»
امکانات
خوب
... دیدن ادامه ››
به بطری نوشابه نگاه کرد ؛یک مارک براق خارجی داشت و ظاهرش هم حسابی برق می زد . بازش کرد ،بوی خوش و به دنبالش گاز آن زد بیرون . چند قطره از آن را نوشید ، لذت برد و سر کیف آمد وخودش را به دیوانگی زد و گفت :« آب داره ،گاز داره ،قوطیش هم برق داره ،کاش خارجیا یه خط تلفن هم براش می کشیدن!»
خانه
مرد جوان توی پارک نشسته بود . غصه می خورد ،آخر جوابش کرده بودند که چون خانه ی مستقل نداری به تو دختر نمی دهیم . شاید هم حق داشتند؛ چون این روزها داشتن یک خانه ی مستقل از شرایط ازدواج است. ناراحت سرچرخاند ؛ روی یک برگ حلزونی داشت به آرامی راه می رفت. با حسرت به حلزون وصدف رویش نگاهی انداخت و زیر لب گفت : «کاش منم حلزون بودم ،اونوقت مادرزادی یه خونه داشتم .»