دیشب در سانس ویژه به تماشای این نمایش نشَستم، صندلی های ناراحت سالن چهارسو تا آخر نمایش من را آزار داد اما خود ِ نمایش فوق العاده بود. نورپردازی، افکت های صدا، بازی بازیگران میزانسی که با تغییرات کوچک پویا میشد و از یکنواختی بیرون می آمد، همه و همه در کنار یکدیگر ترکیبی بی نظیر خلق کرده بودند مثل همیشه دیدن کیومرث مرادی پس از اجرا باعث می شود به یاد بیاورم که این هنرمند چقدر به هنر خود متعهد است و این باعث دلگرمیست ...
اما در مورد نمایش هنوز چیزهایی هست که قابل تامل اند:
حضور دائمی موش ها (صدایشان) در نمایش ، موش هایی که انگار دیر راهبان را از پایه جویده اند، اعتقادی که سست شده است، دِیری (جامعه؟) که رو به انحطاط و افول خواهد رفت.
شاید این موش های قلدر که پنیرها را غارت کرده اند بدون آنکه در تله بیفتند ، نماد سربازان ارتش آلمان باشد... نمیدانم...
با توجه به اینکه دکاسترو در داستانهای دیگرش یعنی A Selva (جنگل) نیز به سیستم طبقاتی پرداخته است، اشارات و تفاوت هایی که بین کارکنان کارخانه و افراد دیر بیان می شود معنای بیشتری می یابند و صحنه ای از نمایش که صاحب کارخانه از حقیقت سربازها و خانواده هایشان به پدر که آسوده در دیر خود قرار گرفته
... دیدن ادامه ››
می گوید.
لازم به ذکر نیست که ارجاعات این نمایش خیلی هوشمندانه به جامعه خودمان نیز رهنمون می گردند.
شخصیت های داستان در واقع شخصیت نیستند (به جز پدر اصلی) بلکه تیپ هستند، فردی مزور، فردی اسیر وسوسه که خودداری برایش بسیار دشوار است، فردی که اعتقادش متزلزل شده.
اما مهمترین نکته کفش ها هستند ... این کفش ها در این ابعاد و رنگ های متفاوت که هرچه جلوتر می رویم بیشتر می شوند، کفش ها ، آن پوتین هایی که آویزان هستند نماد چیست؟ ارجاعات مختلف و متفاوتی به کفش ها می شود که نمیتوانم درکشان کنم ، این کفش ها استعاره از زندگی هستند؟ نمی دانم... این استعاره کفش را نمیفهمم و از شما میخواهم اگر متوجه شده اید ، تفسیر بفرمایید.