به بهانه اجرای نمایش زمان لرزه در تالار حافظ
اینروزها کسی احوال کوچه ها را نمی پرسد. کسی نگران ابرها نیست. از حال آفتاب همه بی خبرند. سرفه های خشک و خونی آسمان را کسی نمی شنود انگار.
آدمها غرق در دغدغه های کوچک و بزرگشان، در ازدحام صف مترو و اتوبوس. در لابلای صفحه های نیازمندیها تمرین گم شدن می کنند.
اینروزها خنده را کمتر میشود دید. و گریه را هم.
اینروزها قمری ها هم سرگردان این حیاط و آن پشت بامند، شاید که ارتفاع آسمانخراشها، آبی آسمان را از یادشان برده باشد!
چه می شود مارا...
کداممان کمر به کشتن گلدانهامان بستیم...
عشق را از یاد برده ایم و شاید فراوانی خنجر است که قداره ها یاران شفیق دست هامانند.
دهان ها همه
... دیدن ادامه ››
نشئه فریاد. چشمها خمار خواب، و رویا، کودکی از یاد رفته است که تنها نشانش عکسهای رنگ و رو رفته پنهان در قابهاست...
ولی ...
قفل یعنی که کلید
قفل یعنی که امید
قفل یعنی که کلیدی هم هست...
اینروزها میهمانی صبح است، با هزار هزار خنده و گریه...
هزار هزار رنگ و رویا
دعوتید به یک عاشقانه آرام
شاید که دمی زمان به لرزه افتد و عشق دوباره به شکوفه بنشیند.
دعوتید به بزم کوچکمان
پشت خم همین دیوار، روبروی پنجره هایی که همیشه بسته است.
قلبتان فراموش نشود.
اصغر گروسی/تابستان 1392
تالار حافظ/ همه روزه ساعت 20