در پایان نمایش تمام ذهنم پر از صداها و تصاویر مخدوش بود.
اما این مخدوش شدن من، با مخدوش بودن ذهن یک انسان بیمار روانی فرق داشت.
شلختگی و سردردی که از آن میگویم تماماً مربوط به اجرا و نمایش و آنچه که دیدم بود.
همه ی نقد به شما وارد نیست، به سازندگان و ورکشاپ ها و فرهنگی است که به این دست تئاتر ها می انجامد. به نور ها و گروه فرم های تکراری، تیپ ها و لحن های تکراری، که در نهایت دستمایه ی همان میل به نفهمیدن و نفهماندن به اصطلاح روشن فکران است.
مثال میزنم از جمله ای که در این نمایش برای چند ثانیه کار کرد و درگیر کننده بود، وقتی که خانم سیاه پوش روی سکو گفت: بشر یک راه
... دیدن ادامه ››
فرار دارد...
میتوانم بگویم این بخش حتی تا حدی همذات پندارانه بود. اما وقتی که بعد چند ثانیه گفت: مُردن.
متوجه شدم که این جمله هم مانند بقیه دیالوگ ها و مونولوگ ها نه خوب توسط نویسنده درک شده نه به خوبی توسط کارگردان اجرا شده.
ایده ی نمایش، قدرت رسیدن به تئاتر و قصه را نداشت و برای خنداندن از هر نوع شوخی ای در این نمایش استفاده شد. این شوخی ها نه به طنز میرسیدند نه به کمدی.
کلام آخر، به آقایی که بعد از نمایش از تماشاچیان خواست تا نقد کنند، شما بسیار محترمید و احترامی که برای شما قائلم مرا تا اینجا آورد تا نظر خودم را بنویسم. نقص های کارتان دلیل بر ناتوانی شما نیست، تئاتر ایران رو به افول است و من و شما تنها ابزار تفکری هستیم که جاذبه ی این سقوط شده است. تئاتر حال حاضر ما تکه پاره ای از زباله های تئاتر فرانسه و روسیه و... است.
اگر اصالت و صدق و هنر ایرانی در تئاتر های این روزها باشد باید تعجب کرد، که البته باید باشد!
به همه شما دوستان عزیزم که در این نمایش با عشق زحمت کشیدید خسته نباشید میگویم و زحمات شماست که باعث میشود هنوز چیزی برای نقد وجود داشته باشد.